وقتی مشاهده کرد که بعضی یارانش روی مرکبها نشسته اند و آرام آرام راه می آیند و با هم گرم صحبت هستند، گفت:
وقتی مردی کاسۀ خالی را نشان سگ داد، سگ به هوای غذا، به سمتش دوید. پیامبر(ص) ناراحت شد و گفت:
ناخودآگاه جلو رفتم تا با او حرف بزنم. یکعالمه حرف داشتم اما ابهت پیامبر(ص) مرا گرفت. زبانم حرکت نمی کرد و به لکنت افتاده بودم.
جریر با تعجب به پیامبر(صلی الله علیه واله) و عبای او نگاه می کرد. عبا را گرفت. بوسید و بر چشمان خود گذاشت. گریه اش گرفته بود. ما هم منقلب شده بودیم.