ناخودآگاه جلو رفتم تا با او حرف بزنم. یکعالمه حرف داشتم اما ابهت پیامبر(ص) مرا گرفت. زبانم حرکت نمی کرد و به لکنت افتاده بودم.
جریر با تعجب به پیامبر(صلی الله علیه واله) و عبای او نگاه می کرد. عبا را گرفت. بوسید و بر چشمان خود گذاشت. گریه اش گرفته بود. ما هم منقلب شده بودیم.