به گزارش رهیافتگان: در میان برف و یخ، دو ساعت تمام راهپیمایی کردیم. عاقبت از کنار رودخانه به مقر اصلی که در شهر(مهاباد) بود، رسیدیم. اذان صبح بود. خستگی و سرما توانمان را گرفته بود؛ امّا صدای حمید عرب نژاد، خواب و خستگی را از دل و جانمان دور کرد.
اول نماز- بعد چاشت.
عرب نژاد فریاد زد:
– گونی ها را ببرید بالای بام.
در زیر رگبار گلوله، گونی ها را به دوش کشیدیم و بالا بردیم.
تا گونی ها جاسازی شوند، صبح دمیده بود. همین دم، تیربار دشمن از کار افتاد و ما فرصت کردیم و نماز شکر به جای آوردیم.
به مقر که برگشتیم، ظهر شده بود و محمد به استقبالمان آمد. تا نگاه عرب نژاد به او افتاد، گفت:
-محمد، نمی خوای اذان بگویی؟
-چرا.
-پس چرا این جا ایستاده ای؟
محمد، یهودی بود که تازه مسلمان شده بود. او سه بار در روز بالای بام مقر می رفت و اذان می گفت. صدایش صاف و رسا بود و معمولاً از اول تا آخر اذان او، تیر بود که به سوی مقر شلیک می شد؛ گرچه محمد اذان گو، بی توجه به این سر و صداها، اذانش را تمام کرد و پایین می آمد.
در حالی که محمد از پله ها بالا می رفت، عرب نژاد به شوخی گفت:
-بگو این زره نامرئی را از کجا خریده ای تا ما هم مشتری آنجا شویم!
محمد با دست اشاره به آسمان کرد و از نظرمان غایب شد.
منبع: خشاب