آشنایی من با امام، خب من چون خودم اهل خمین هستم، از همان محلهای که امام بودند. من سنه ٢۶ به قم آمدم و سنه ٣۶ بعد از ده سال با امام آشنا شدم و خدمت ایشان بودم و درس ایشان میرفتم و منزل ایشان بودم .یعنی پنج شش سال قبل از سنه ۴١ و شروع نهضت تا ۴١ به بعد، در نهضت کلاً من با ایشان بودم، با امام بودم و شهریه اولی که امام برای آقایان طلاب میدادند من بودم و یک آقای دیگر به نام آقای صانعی. شاید شنیده باشید، آقای حاجشیخ حسن صانعی نه آن آیهالله یوسف صانعی.
خب بسیار بحث جالبی است که چهجور ما با امام آشنا شدیم،حالا آشناییت ما با امام بماند. ولی آنچه لازم است گفته شود اینکه امام جوری بود که دیگر لطف داشتند به ما، هر وقت میخواستیم میرفتیم میآمدیم و کارهایی که داشتند مراجعه میکردند، ما انجام میدادیم، بهخصوص در چهار پنج سال نهضت که بعد به ترکیه تبعید شدند، در این چند سال خدمت ایشان بودیم، در همه اُمورشان، که آن خودش یک بحث مفصل دارد، و باید من شخصیت امام را از اول تولدش تا آن وقت برای شما بگویم که یک وقتی اگر آمدید اینجا برایتان میگویم.
بعد از اینکه با ایشان آشنا شدیم سنه ٣۶ بود که آشنا شدم. بنده سنه ٢۶ که آمدم قم درس آقای بروجردی رفتم و بعد درس امام رفتم و درس آیهالله بهجت و درس علامه. چهار استاد ما داشتیم. یک روز از همین صحن حضرت معصومه با آیتالله مصباح یزدی میگذشتیم، به آقای مصباح گفتم که ما این آقای شیخی که اینجا این لب یکی از مقابر نشسته، این خیلی شیخ نورانی خیلی جالبی است؛ این کی هست تا به حال ما ندیدیمش!
آیتالله مصباح یزدی گفت که ایشان آقای شیخمحمدتقی بهجت است، تازه از عراق آمده اینجا، یک دو سه سالی است آمده و من درس ایشان میروم، گفتم عجب! خب چرا به من نگفتی که من هم بیایم؟! گفت که خب از حالا بیا. دو سال و نیم، سه سالی بود که آقای مصباح یزدی به درس ایشان میرفت که بعدش من هم به ایشان ملحق شدم .
حدود ١٢ سال هم با ایشان درس آقای بهجت میرفتیم. درس فقه، مکاسب و طهارت ایشان، که خود درس گفتن ایشان هم از نظر علمی یک بحث مفصل دارد که آیا سبک درسش با درسهای سایر آقایان چه جور بود.
سایر آقایان که درس خارج میخواهند بگویند، فقه و اصول و سایر چیزها، وقتی مطلب را بحث میکنند و موضوع را طرح میکنند میگویند آقاجان مثلاً تیمم دو ضربه دارد یا یک ضربه؟ یک موضوع فقهی است. این آقا چی گفته آن آقا چی گفته، دلیلش چی هست استدلال چه کار کرده، در بین اینها هم انتخاب میکنند که ادله این آقا قویتر است، این درست است مثلاً.
اما درس گفتن آقای بهجت اینجور نبود، آقای بهجت موضوع را میگفت و تمام مسائلش در این رابطه بیان میکرد، بدون اینکه بگوید کی گفته و کی نگفته و بدون اینکه بگوید من چی میگویم او چی میگوید و بدون اینکه اصلاً اسم ببرد از کسی، مطالب را میگفت میرفت، این شاگرد بود که میبایست برود مطالعه کند جان بکند تا بفهمد که این آقا این حرفی که گفته کی گفته و این اشکالی که داشته به کدام یکی از آقایان بوده، اسم نمیبرد کسی را، خود آدم باید میفهمید و بعد آخر سر هم میفهمید که ایشان کدام یکی از اینها را انتخاب کرده است. سبک درسی ایشان طوری بود که در هیچ کدام از آقایان نبود، حتی امام هم که درس میفرمود، میفرمود که آقای حاجشیخ این را فرمودند، آقای استاد این را گفتند، آقا این را گفتند و اینجور، این سبک درسیشان بود. ضمنا آیتالله بهجت به قدری هم دقیق بودند در عبارات، در مطالب، در روایات که انسان تعجب میکرد این دقت ایشان را، این از نظر بعد علمی ایشان که البته باید در آن خیلی بحث کرد.
خوب ما درس ایشان رفتیم و با امام هم آشنا بودیم، با آقای بهجت هم آشنا بودیم. تا اینکه نهضت شروع شد حدود سنه ۴۱، در آن موقع دیگر رفتوآمدها فراوان بود و آن مشکلاتی که بود. خب میآمدند از ساواکیها دنبال امام اذیت بکنند، میفرستادند اینجا که آنها هم مسائلی دارد.
سه مرتبهاش را یادم هست که امام فرمود که مسعودی! البته من میگویم مسعودی ایشان میگفت آقای مسعودی، چون ایشان اینقدر مؤدب بودند که به هیچ وجه حتی به نوکر در خانهاش هم صدای به اسم نمیکردند، آقا میفرمودند که آقای علیآقا بیا اینجا، اینجور مؤدب بودند، آقای مسعودی! ما فردا میخواهیم برویم پیش آقای بهجت. من میدانستم که امام با آقای بهجت رابطهای دارند، اما نه اینکه حالا رفتوآمد داشته باشند، من هم به آقای بهجت میگفتم که آقا ایشان فرمودند فردا میخواهیم بیاییم اینجا.
فردا صبح که میشد با امام خمینی راه میافتادیم میآمدیم، نزدیک هم بود کوچه منزل ایشان، پیاده میآمدیم، در منزل را میزدم میرفتیم داخل، آقای بهجت میآمدند، ایشان هم مینشستند و امام یکی از چیزهایشان این بود که با اشاره حرف میزدند، خیلی حرف نمیزدند، باید آدم میفهمید چی میخواهد بگوید.
تا مینشستیم یک چند دقیقهای امام یک نگاهی میکردند یعنی اینکه تو بلند شو برو، خوب ما هم بلند میشدیم میآمدیم بیرون، میآمدیم بیرون یک نیمساعتی سهربعی در کوچه این طرف آن طرف راه میرفتیم تا آقا تشریف بیاورند، آقا که تشریف میآوردند معلوم بود که سهربع ساعت دارند با هم صحبت میکنند اما چه میگویند چه جور میگویند اینهایش دیگر ما اصلاً اطلاع نداشتیم.
شما حدس میزنید چه صحبتهایی رد و بدل شده بود؟
حاجآقای مسعودی: نمیدانم، اولاً آقا جوری نبود کسی از ایشان سؤال کند چی میگفتید، آن قدر هیبت و ابهت داشت که اصلاً جرأت این نبود که بپرسیم آقا چی میگفتید. خودش هم ایشان صحبتی نمیکردند. معلوم میشد که دیگر در امور معنوی و اینها صحبت میکنند، دیگر در امور مادی که حرف نمیزدند، از یکی دیگر پول نمیخواستند که، معلوم میشود در امور معنوی و مراتب سلوکی و مراتب عرفانی حرف میزنند، هم امام ایشان را قبول داشت که میفرمود آقای بهجت شخصیت نامعلومی است شخصیت ایشان، هم آقای بهجت به من خودم فرمود فرمود من مسائلی را از آقای خمینی میدانم در امور معنوی که نه حالا میگویم و نه خواهم گفت، گفتنی نیست، شخص آقای بهجت دو سه مرتبه این را گفتند.
هرچی گفتیم آقا خب بفرمایید چی هست، ایشان فرمود: نه گفتنی نیست! ولی آقای خمینی مراتبی داشتند که گفتنی نیست. این دو نفر ارتباطشان تا سه مرتبه اطلاع دارم، بعد از آن هم بوده ولی دیگر با من نبوده، با دیگری که آقایان میآمدند میرفتند خدمت ایشان، اینها تا قبل از انقلاب و پیروزی است.
بعد از پیروزی انقلاب یک مسائل دیگری هست. در این رابطه آقای بهجت را من متوجه میشدم که بعضی اوقات از ایشان احوالپرسی میکرد. چون ما هم منزل ایشان میرفتیم هم درس ایشان. من هم در پاسخ میگفتم حالشان خوب است، میگفتند سلام برسانید. یکی دو سه مرتبه هم آقای بهجت به من گفتند که فلانی! به آقای خمینی بفرمایید که فردا صبح دو تا گوسفند ذبح کنند و بدهند به فقرا، بعدهم تأکید میکردند که به فلانی بگو زود اینکار را انجام بدهد، دو تا گوسفند! من هم میآمدم به آقا عرض میکردم که آقا آقای بهجت اینجور گفتند.
یک قصابی بود اینجا که حالا مغازهاش افتاده جزء حرم به نام آقای فرجی، الان هم هست، این آقای فرجی قصابی بود که ما از او گوشت میگرفتیم. به ایشان میگفتم که آقا فرمودند دو تا گوسفند بکشید و همان جا خرد کنید و هر کس که میآید در دکان گوشت میخواهد بگیرد و میبینید مستضعف است، وضعش بد است، مثلاً میآید میگوید آقا دوتومان گوشت بده یک تومان گوشت بده، شما از آن گوشت بدهید، از آن دو تا گوسفند.
دو دفعهاش را که من بودم، فرمودند بگو دو تا گوسفند بکشند. یک روز هم آقای بهجت به من گفت که فوری به آقا بگویید سه تا گوسفند بکشند، این آن زمانهایی بود که عرض کردم، ساواکیها میآمدند میرفتند و منزل ایشان در خطر بود و وضع ایشان در خطر بود، گویی اینکه آقای خمینی سر سوزنی از این چیزها باک نداشت، ولی در عین حال آقا میفرمودند که به آقای فرجی قصاب بگو زود سه تا گوسفند بکشند و همین امروز پخش کنند بین فقرا.
یکی دو مرتبه دیگر هم بوده که آن توسط من نبوده، توسط دیگران بوده است.
ارتباط این آقایان ارتباط تنگاتنگ عرفانی و سلوکی بود، هم ایشان آقای بهجت را میشناخت و هم آقای بهجت امام خمینی را میشناختند و ما متأسفانه هیچکدام را نمیشناختیم. برای اینکه اینقدر آنها از نظر وضع علمی و سلوکی بالا بودند که ما همین یک ظاهری را متوجه میشدیم، و متوجه میشدیم که آقایان اهل ذکرند. اما دو نوع ذکر، امام هیچ وقت ذکر لفظی نداشت که بنشیند بگوید یاالله یاالله یاالله مثلاً، همیشه متوجه بود که در دل دارد میگوید.
ولی آقای بهجت نه، آقای بهجت اهل ذکر بود، آن هم ذکر مخصوص با تسبیح صدتا هزارتا دو هزار تا! حتی میفرمودند که مثلاً شما صد صلوات بفرست برای بعضی کارها. و آقای بهجت از این جهت شاگردپرور بود، ولی امام کتوم بود. بهطور کلی حتی از ایشان سؤال هم میکردیم، ایشان جواب نمیفرمودند. من یک روز از ایشان سؤال کردم که آقا! این جملهای که در عبارت دعای شعبانیه هست:« الهی حبلی کمال انقطاع الیک وأنر الابصار قلوبنا بضیاء نظرها .. » این عبارات یعنی چی؟ ایشان فرمودند که انشاءالله بزرگ میشوی میفهمی، به من چیزی نگفتند، آن وقت سنّمان کم بود. منتها ما بزرگ هم شدیم هنوز نفهمیدیم، اما آنها فهمیده بودند.
راههایی که آنها رفتند ما نرفتیم، آنها هیچ چیزی را غیر خدا برایشان مسأله نبود، غیر خدا هیچچیز را درک نمیکردند و به غیر از اوامر خدا هیچکس، این نحوه سلوکی خودشان بود.
اما اینکه آیهالله بهجت شاگردپرور هم بودند، اما امام خمینی در این رابطه هیچ، فقط از نظر علمی شاگرد داشتند. مثلاً آقای بهجت میفرمود که شما صدتا صلوات بفرست، کار فلان چیزی که میگویی درست میشود، و ما دو سه مرتبه هم بیشتر البته دو سه مرتبه امتحان کردیم. این خاطره خوبی است من عرض بکنم؛ ما در همان ایام طلبگی که بودیم، خب میدانید طلبههای آن وقت وضع زندگیشان خوب نبود، فقیرانه بود، ما هم از نظر وضع مالی، من و آقای مصباح هم وضعمان خوب نبود. هر دو وضع مالی بدی داشتیم.
من یک روز به ایشان گفتم: آقا وضع ما خوب نیست، ما هم زن گرفتیم هم بچهدار شدیم، ولی وضعمان خوب نیست، من چه کار کنم آخر؟ ایشان فرمودند: که من یک چیزی به شما میگویم میخوانید ولی به احدی نمیگویید، نه در زمان حیات من و نه بعد از مرگ من، بعد فرمودند شما این را بخوان. من آن ذکر را از همان روز شروع کردم. شاید بیش از پنجاه سال گذشته باشد، حدود پنجاه سال باشد چهل و پنج شش سال باشد.
از آن روز که من این ذکر را خواندم، همیشه الحمدالله پولدار بودم و به این و آن هم کمک میکردم و یک چیزی بود که دیگر ما خودمان دیدیم و از این جور چیزها داشت ایشان. یا مثلا افرادی مریض بودند، میفرمود که این کار بکنید خوب میشوید. ایشان یک شخصیت ممتازی بود که کمتر شناخته شده بود آقای بهجت.
نکتهی دیگری که یادم هست در رابطه با ارتباطشان با امام، امام دودفعه رفتند و آزاد شدند، یکدفعه ایشان را بردند زندان، از زندان آمدند منزلی به نام منزل آقای روغنی در تهران، از آنجا آزاد شدند آمدند قم.
دفعه دوم ایشان را تبعید کردند به ترکیه، این دو مرتبه بوده، در آن دفعه اول، عرض میکنم که امام وقتی آمدند قم بعد از زندان، آقای بهجت آمدند دیدن ایشان و کلیه علما آمدند دیدن ایشان. اما دفعهای که از ترکیه آمدند را من یادم نیست و نمیدانم آقای بهجت آمدند یا نه، رد نمیکنم ولی من یادم نیست، اما دفعه اول را یادم هست، آنرا آمدند و رابطهشان رابطه دو نفری با هم بودند، روابطشان را کسی نمیتوانست درک بکند چی هست.
خاطره دیگر، مربوط است به ایامی که امام با شاه درافتاده بود، میگفت شاه باید برود شاه غلط کرده، آنروز ما رفتیم درس، آقای بهجت بعدازظهرها درس میگفتند.
یکی از آقایان به آیهالله بهجت عرض کرد: آقا! آقای خمینی اینجور صحبت میکند اینجور کار میکند، شما احتمال نمیدهید خیلی تند میرود؟! آقای بهجت یک فکری کردند و فرمودند: آقا شما احتمال نمیدهی آقای خمینی کند میرود؟ ببینید جمله را، از کسی نشنیدید تا حالا، آقای بهجت احتمال میداد که آقای خمینی کند میرود، در راه خدا و در راه مبارزه و حکومت اسلامی خیلی باید از این تندتر میرفت، منتها چون امام پرچم انقلاب را و نهضت را در دست گرفته بود، دیگر کس دیگری به خودش اجازه نمیداد. آقای بهجت اینگونه بود.
آن وقت در ضمن صحبتها و درسها هم آقای بهجت بعضی اوقات میفرمودند که آقای خمینی را خدای متعال حفظ میکند، این جمله خیلی برای من جالب بود. شما اطلاع ندارید! در شبی که امام را گرفتند از قم بردند، آن شب میخواستند ایشان را اعدام بکنند، آقای خمینی را بناء اعدام داشتند، ولی با دعای عدهای که آقای بهجت این را به من گفت، نه در رابطه با این مطلب، اما فرمود آقای خمینی را خدا حفظ میکند، و آن شب جریان چی شد که امام اعدام نشد، خودش جریان مفصلی دارد. بهطوریکه صرف نظر کردند از اعدام ایشان و مسائل مفصل دیگری دارد. شب پانزده خرداد بوده یا شب شانزده خرداد یک همچنین شبی بود، شب پانزده خرداد باید باشد که روزش اینجا ملت ریختند بیرون و زن و مرد و همه اینها.
منظور این است که آقای بهجت این جمله را میفرمود: احتمال نمیدهی آقای خمینی کند دارد میرود؟ با اینکه آقای خمینی در طول تاریخ تندترین کسی که با شاه درافتاد، آن هم با همه آن سلطنت شاه و دبدبه و کبکبه و آن قدرتی که داشت، اما آقای خمینی باکی نداشت.
یک موقع مأمورین ساواک ایشان را در حدود نصفههای شب گذشته بود که یک فولکس آوردند در دم منزل، همین پانزده خرداد، و ایشان را گرفتند و گذاشتند در فولکس، یک فولکسهای قورباغهای شکل بود، روشن هم نکردند، هُلش دادند بردند که صدا نکند، همسایهها متوجه بشوند و امام را بردند در جلو بیمارستان، یک ماشین دیگر آنجا بود سوار کردند و بردند.
آقای خمینی بعد از آمدن این جمله را در درس گفتند، این جمله جالب است. ایشان در درس فرمودند که آن وقتی که من را میبردند والله من نترسیدم و این مأمورین ساواک میترسیدند، من دلداریشان میدادم. میگفتم از چی میترسید شما؟ خب من باید بترسم، و کسی که معتقد باشد به عالم آخرت و معتقد باشد خدای متعال بعث و نشر دارد از چی میترسد؟! در درسشان گفتند. این جمله برای مسلمانهاست که مسلمانها اینجور انسانی رهبرشان است، دیگر وقتی من معتقدم که آنجا میروم جایم بهتر است خوب برای چی بترسم خوب میروم.
من یک دفعه امام را در درس آقای بروجردی دیدم، چون آن وقت ما هنوز درس امام نمیرفتیم، درس آقای بروجردی میرفتیم، کوچک بودیم، سطح میخواندیم، ولی در مدرسه فیضیه من دیدم که آیهالله بروجردی درس میگفتند، امام هم آمدند، آن وقت امام نبود، آن وقت میگفتند آقای حاجآقا روحالله خمینی، من دیدم که یک آقایی آمد در درس نشست آن گوشه، پرسیدم این کی هست؟ هنوز هم ما آشنا نشده بودیم، گفتند این آقای حاجآقا روحالله خمینی است که میآید درس ایشان.
آقای گلپایگانی، آقای خمینی، آقای بهجت، آقای حجت، آقای صدر، آقایان همه میآمدند درس آقای بروجردی. آقای بروجردی یک شخصیت جامع کاملی بود آن روز. من یک جمله از امام برایتان نقل میکنم در وقتی که آیهالله بروجردی از دنیا رفتند، سنه ١٣۴٠ آیهالله بروجردی از دنیا رفتند، به امام عرض کردیم حاجآقا شما تشییع، گفتند نه من نمیآیم تشییع. دو سه روز گذشت، شاگردان ایشان آمدند که آقا شما چرا نمیآیید تشییع؟ چرا نمیآیید شرکت بکنید در جلسات؟ و چرا شما از طرفتان یک مجلس ترحیم نمیگذارید؟
ایشان فرمودند: آقایان هستند، من اگر بیایم، ممکن است مثلاً یک عدهای هم دور من جمع بشوند و سلام و صلواتی بفرستند، من نمیخواهم، من دوست ندارم اینها را، اختلافات را نمیخواهم دامن بزنم، برای چه من بیایم. من به ایشان عرض کردم، خب طلبه هم بودیم اما بچه ایشان حساب میشدیم، عرض کردم: آقا این کار شما از آن برداشت میشود که شما با آقای بروجردی مخالفید و خوب نبودید با هم!
ایشان یک مقدار درهم شد و این جمله را فرمود: به جدّم قسم هنوز کسی را سراغ ندارم که مثل من آقای بروجردی را دوست داشته باشد و اینکه من نمیآیم بهخاطر این است که آقایان علما هستند، چرا من بیفتم جلو، برای این جهت. لذا از کسانی که آقای بروجردی را تأیید کردند در قم و ماندند برای درس و بحث آقای خمینی بودند، امام خمینی وقتی آمد دیدار خدمت آقای بروجردی، از ایشان تقاضا کردند که اینجا بمانند. و لذا درس ایشان هم میرفتند و تعاملشان هم بسیار با هم خوب بود. امام خمینی کسی بود که هیچگاه در هیچ زمینهای برای خودش کار نمیکرد که خودش را بخواهد بشناساند. به اینکه من هم عالمم من هم مرجعم من هم … هیچ ابدا.
در ادامه مباحث خواهشا بفرمایید رابطه حضرت امام با آیتالله بهجت بعد از انقلاب چطور بود؟
حاجآقای مسعودی: اولاً در تمام درسها و اوقات آیتالله بهجت میفرمودند که من به آقای خمینی دعا میکنم و دعای به ایشان لازم و واجب است. دیدگاهشان نسبت به انقلاب بسیار خوب بود. دو تا هم خاطره دارم بعد از انقلاب از آقای بهجت. یک روز آقای بهجت من را خواستند، فرمودند: یک نامه کوچکی من دارم این را میخواهم بنویسم بدهم به شما ببری پیش امام یعنی آقای خمینی.
آقای بهجت نامه را نوشتند گذاشتند در پاکت و من پاکت را برداشتم بردم جماران دادم به امام، چون ما دیگر رفتوآمدمان مشکلی نداشت با امام. امام باز کردند و خواندند و دو مرتبه فرمودند: سلام برسانید به ایشان، سلام مرا برسانید و بگویید که چشم انجام میدهم. چی بود و چی شد من اطلاع ندارم. امام هر نامهای میآمد، میگذاشتند جلویشان یا میگذاشتند اینطرف که بردارند، این نامه را گذاشتند جیبشان! امام نامه ایشان را گذاشتند جیبشان و گفتند که سلام برسانید و به ایشان بگویید چشم انجام میدهم!
این رابطه اینها اینجوری بود،. یک دفعه دیگر هم ایشان فرمودند که شما بروید این جمله را به امام بگویید، دیگر نوشتنی نبود، به آقا از قول من عرض کنید که مسأله نفت را حل کنید، اما چی بود، کجاست، چه جوری است، من دیگر اطلاع ندارم. این را دیگر خودشان میدانستند که چی میخواهند بگویند. این معلوم میشود هم در امور سیاسی ایشان دخالت میکرد و هم در امور معنوی و عرفانی و سلوکی و علمی.
من رفتم خدمت ایشان عرض کردم: آقای بهجت سلام رساندند و گفتند مسأله نفت را حل کنید. امام یک چند لحظهای فکر کردند و یک لبخندی زدند. هیچی هم نگفتند. بعد گفتند: سلام ما را برسانید و بگویید که از راهنماییتان استقبال میکنم. -همین یک جمله، مسأله نفت را حل کنید! -دیگر ما نفهمیدیم یعنی چی، این سال بعد از انقلاب شاید همان سال اول انقلاب ۵٧، شاید نزدیکهای ۵٨ اما چند ماه اول انقلاب بود…
منبع : سایت آیت الله بهجت