تاریخ انتشار :

داستانهای جالب

مسلمان شدن با دیدن عمل

یک مرتبه می‌بیند آقایی آمد و بدون اینکه اصلا از این آقا بخواهد، این آقا خیلی مشتاقانه آمد بار را بلند کرد و روی مرکب گذاشت و بست و حرکت کردند. مسیحی به او گفت: آقا شما کی هستید؟

به گزارش رهیافتگان (پایگاه جامع مبلغین و تازه مسلمانان ) مسیحی‌ای در بیابان بود. بارَش به خاطر چموشی مرکبش و یا شل بسته بودن بندش می‌افتد و می‌بیند قدرت ندارد این صدکیلو بار را در این بیابان تک و تنها بلند کند و روی مرکب بگذارد، در بیابان می‌ماند و معطل می‌شود تا رهگذری بیاید و رد بشود و کمک بدهد تا بارش را بلند بکند.

 

 

-روایت در اصول کافی، در باب عشره، در پایان جلد دوم است- که یک مرتبه می‌بیند آقایی آمد و بدون اینکه اصلا از این آقا بخواهد، این آقا خیلی مشتاقانه آمد بار را بلند کرد و روی مرکب گذاشت و بست و حرکت کردند. مسیحی به او گفت: آقا شما کی هستید؟ مرد پاسخ داد: من عبدالله هستم؛ یعنی این خود ندیدن هم در مردم خیلی اثر دارد که مردم از من خودی نبینند، مَنیّت، آقا بالاسری، گردن‌فرازی و کسی هستم را نبینند.

 

مسیحی گفت: کجا می‌روی؟ پاسخ شنید: کوفه، دیگر هم صحبتی نشد. سر دو راهی رسیدند، مسیحی می‌خواست به دِهی برود که آنجا زندگی می‌کرد، دید این آقا دنبالش آمد، گفت: آقا مگر شما کوفه نمی‌روی؟ فرمود: چرا، گفت: پس چرا دنبال من دارید می‌آیید؟ چرا طرف ده ما می‌آیی؟ فرمود: پیغمبر ما(ص) به ما دستور داده با یکی که سلام و علیک کردی، اگر خواستید از همدیگر جدا بشوید سه، چهار قدم دنبالش برو و مشایعتش بکن، این از آداب رفاقت ماست، ما هم در این بیابان با تو رفیق شدیم و سلام و علیک کردیم، حالا داری به ده‌تان می‌روی، من وظیفه دارم طبق دستور پیغمبر(ص) چند قدم به احترام تو دنبالت بیایم،

گفت: پس حالا به کوفه برنگرد، همین جا در بیابان من را مسلمان کن و من را با دین پیغمبرتان(ص) ارتباط بده.

منبع: سایت erfan.ir

اشتراک گذاری :


آخرین اخبار