به گزارش رهیافتگان (پایگاه جامع مبلغین و تازه مسلمانان ) مولف : جمال طاهری / دیگر کوتاه نوشت از شهدای شاخص اصفهان را اینجا ببینید
شهید حسن اقاربپرست
سال ۱۳۲۵ در اصفهان به دنیا آمد.
***
وی پس از اخذ دیپلم در سال ۱۳۴۳ به مدت یک سال در یکی از داروخانههای معروف اصفهان به نام داروخانه بوذرجمهری مشغول به کار شد. همان سال در آزمون دانشکده افسری شرکت کرد و در تابستان سال ۱۳۴۴ در تهران وارد دانشکده افسری شد.
***
از اسب سواران خوب ارتش محسوب میشد
***
اقارب پرست در تاریخ ۱۳۵۰ برای گذراندن دوره چیفتن عازم انگلیس شد و ۲ سال بعد به امریکا اعزام شد و دوره جنگهای شیمیایی را گذراند و در بازگشت «بخش جنگ شیمیایی – میکروبی (ش- م- ر)» را در مرکز زرهی شیراز پایه گذاری کرد.
***
مدتی بعد در سال ۱۳۵۳ بار دیگر به امریکا اعزام شد اما در بازگشت به عتبات عالیات رفت و در نجف به حضور حضرت امام خمینی (ره) مشرف شد و در ملاقاتی که با ایشان داشت ضمن اعلام بیعت، آمادگی خود را جهت انجام هر نوع فعالیت سیاسی و مبارزاتی را اعلام کرد.
***
اقارب پرست در بهمن سال ۵۷ به مدرسه رفاه – ستاد استقبال از امام (ره) – پیوست و پس از پیروزی انقلاب اسلامی در کمیته انقلاب در ستاد مشترک ارتش حضوری فعال داشت.
***
پس از انسجام اولیه ارتش به «اداره دوم ستاد مشترک» منتقل شد و با شروع جنگ تحمیلی داوطلبانه به «لشگر ۹۲ زرهی» در خرمشهر پیوست.
***
به خرمشهر رفت و همراه دیگر رزمندگان به دفاع از آن پرداخت، اما در آخرین روزهای مقاومت خرمشهر، با گلوله دشمن، از ناحیه گلو مجروح و به تهران منتقل گشت.
***
اقارب پرست علی رغم اینکه کاندیدای فرماندهی ستاد مشترک ارتش و تصدی پست وزارت دفاع بود، با انتخاب شخصی به نیروی زمینی پیوست و معاونت عملیات لشگر ۹۲ زرهی اهواز را بر عهده گرفت.
***
صبح روز بیست و پنجم مهرماه سال ۱۳۶۳ تیمسار اقارب پرست هنگامیکه به همراه عدهای از فرماندهان، از جزایر مجنون بازدید میکرد، به واسطه خمپاره های دشمن به همراه سرهنگ عملیاتی و سروان صدیقی به فیض شهادت نایل آمد.
***
اقارب پرست به روایت پدر:
خداوند متعال در سفری که ما موفق شدیم برویم به کربلا و یک ماه هم طول کشید، دعای ما را مستجاب کرد و دعای ما این بود که فرزند پسری به ما بدهد که مثل بچه ای که در منزل ما زندگی میکرد و از سادات علوی و بسیار پاک و پرهیزگار بود، باشد. این دعا مستجاب شد و خداوند پسری به ما داد که اسمش را گذاشتیم حسین.
***
درسش هم خوب بود و در زندگی، پاکیزه زندگی میکرد. آبرومندانه، کم حرف و پرکار بود. موقعی که درسش تمام شد عده ای از رفقای ما و آنهایی که در ارتش بودند میگفتند: خوب است این بچه شما بیاید در ارتش. برای اینکه اخلاق و تدینش را دیده بودند. اگر این بیاید خلا را پرمی کند. مادرش قبول نمیکرد، ولی رضا شدیم برای اینکه برود و ارتشی بشود.
***
گاهی به ما سر میزد. موقع رفتن به ما میگفت:خدا را فراموش نکنید، ولایت را فراموش نکنید، از ائمه جدا نباشید و خدا را فراموش نکنید.
***
پنج، شش ماه قبل از شهادت هر وقت به اصفهان میآمد میگفت که من خجالت میکشم در تهران هستم و بچههای مردم دم گلولهاند. من افسرم و آنها سرباز و دم تیر دارند از بین میروند! من خجالت میکشم!
ما هم میگفتیم خب هر طور صلاح است و خدا میخواهد. تا اینکه رفت. موقعی که به ما خبر دادند که دارند جنازهاش را میآورند من به فرودگاه رفتم، خجالت کشیدم که جنازهاش را به ما تحویل بدهند چون سیدالشهدا این لطف را کرد و خداوند متعال این فرزند را به ما داد. خدا میداند که چقدر جمعیت آمده بودند و ما شرمنده همهشان شدیم.
***
فقط ما همین را میدانیم که ما به یکی از آیات قرآن عمل کردیم. هیچ کار دیگری هم که پسند خدا باشد پیش خودمان سراغ نداریم در همهاش غل و غش داشتیم ولی این یکی را میدانیم خدا به ما امانتی داد و ما امانت را درست تحویلش دادیم.
به جز این یک آیه، در خانه خدا و ائمه اطهار دیگر امیدی نداریم. امیدوارم که خدا از او راضی باشد و قبول کند این قربانی را
***
به روایت برادر:
با این قصد که برادرم سرباز امام زمان (عج) باشد، به ارتش وارد شد. بارها در این زمینه با همدیگر صحبت داشتیم. نهایتا او میکوشید با پیوندی که با قرآن و اهل بیت داشت، این هدف را تامین کند.
دورانی که قرار شد ارتشیها از پادگان فرار کنند، در مشاورههایی که داشتیم، قرارشد بماند و با ماندنش دیگران را رهبری کند.
بنابراین سعی کرد با عده ای از افسران که همانند خودش در دوران طاغوت در خودسازیها و برنامه های آموزشی فعالیت داشتند، با آنها تماس برقرار کند و سرتاسر پادگانهای کشور را از سربازان خالی کند. در این برنامه موفق بودند.
***
روایت بصیر اقاربپرست درباره پدرش:
پدرم وقتی که میخواست به جبهه برود به من سفارشهای زیادی میکرد. یکی از سفارشهای او در مورد قرآن بود. او خیلی ما را به خواندن قرآن تشویق میکرد. روی نماز و برنامه های دینی تاکید زیادی داشت. در آخرین جمعهای که پیش ما بود و قراربود عصر به جبهه برود ما را به جلسهی قرآن برد.
پس از مراجعت به منزل هنگام عصر در حین رفتن به جبهه مرا پیش خود برد و گفت: امکان زیاد دارد که دیگر برنگردم. مواظب مادرت باش. نمازهایت را به موقع بخوان. خواندن قرآنت را ادامه بده و در جلسات قرآن شرکت کن این سفارش همیشگی او بود.
درآن روزها وقتی که از پدرم سوال می کردم درجه شما چیست؟ به من میگفت: من سرباز امام زمان (عج) هستم.
بعد از مدتی که ما را به جبهه جنوب در اهواز برد، در داخل سنگرش روی آهنی نوشته شده بود: معاونت لشکر. من در آن هنگام متوجه شدم که سمت پدرم چیست و چه احترامی در میان مردم دارد.
شهید اقارب در بهشت زهرا نزدیک شهید چمران و شهید کلاهدوز دفن شده است
سلام خیر تصویر مقبره ایشون در تکیه شهدای اصفهان نیز در متن هست کنار سالن شمع ستون اول ردیوف دوم