به گزارش رهیافتگان (پایگاه جامع مبلغین و تازه مسلمانان)مادری که تا آخرین لحظۀ زندگیاش با ایشان بودم دارد در آتش میسوزد. پیاده سازی طیبه کوهستان نجفی/
نام مسلمانی: زهرا
مترجم/ پرسشگر: بعد از مسلمان شدن نامش را زهرا گذاشتند.
مترجم/ پرسشگر: به چه علت مسلمان شدی؟
زهرا: خانۀ من نزدیک همین مسجد است.
مترجم/ پرسشگر: خانۀ ایشان در مجتمعی نزدیک مسجد الهدی است.
زهرا: بیست سال پیش که در بانکوک زندگی میکردم هر روز از کنار این مسجد رد میشدم. از خودم میپرسیدم که این چه مکانی است؟ چرا مردم زیاد میآیند؟ با خودم گفتم که باید بدانم که این مکان چه خصوصیتی دارد. میخواستم بدانم مردم چرا به این مکان زیاد رفت و آمد میکنند.
تقریباً دو سال پیش در سیزدهم آوریل مادرم از دنیا رفت. مادری که همۀ هستی من بود. و ایشان را بسیار دوست داشتم.
بعد از هفت روز جنازۀ مادرم را برای مراسم آتش سوزی بردند. من در مراسم سوزاندن، جنازۀ مادرم را با حسرت نگاه میکردم. دلم برای مادرم بسیار سوخت که چرا اینقدر با جنازهاش بهعنوان یک انسان به صورت خشن برخورد میکنند. جنازه را با تندی و خشونت در محل سوزاندن انداختند. به جنازۀ مادرم نگاه کردم. مادری که من تا آخرین لحظۀ زندگی همراه ایشان بودم. من به مسئول سوزاندن گفتم که با نرمی انجام دهد، شاید مادرم درد را احساس کند. من کاملاً احساس میکنم که مادرم درد را احساس میکند.
دعایی خواندند و جنازۀ مادرم را به جایگاه سوزاندن هل دادند. من از عمق جان احساس کردم که شعلۀ آتش دارد مادرم را اذیت میکند. آن مادری که هر روز بدون هیچ خراشی با ایشان رفتار کردم. الان شاید مادر آتش گرفتن و سوختن را درک میکند. من به این فکر افتادم که چگونه ساعتها مادرم باید در آتش بماند. نیم ساعت بعد در جایگاه آتش را باز کردند تا آخرین بار جنازۀ مادرم را ببینم. آبی آوردند تا من این آب را به جنازه بپاشم. تا داغی آتش جنازه را اذیت نکند. من احساس میکنم آن مادری که تا آخرین لحظۀ زندگیاش با ایشان بودم دارد در آتش میسوزد. در آن لحظه بخودم گفتم که من دیگر هیچ وقت مثل مادر نمیشوم.
مترجم/ پرسشگر: یعنی ترسیده بودی؟
زهرا: بله میترسم. از داغی آتش و بیاحترامی به جنازۀ انسان میترسم. آنها با آهن تیز به جنازه میزنند. آنها با جنازۀ انسان مثل یک حیوان برخورد میکنند. و شاید بدتر از یک حیوان.
من هنوز احساس میکنم که مادر دارد درد و زجر میکشد. آنها با آهن به تمام بدن جنازه میزنند. من میخواهم به هر طریقی که ممکن است مادرم را نجات دهم، تا مادر از این درد رها شود. آنقدر پول صدقه دادم تا شاید مادر از این وضعیت دردناک نجات پیدا کند.
در آن لحظاتی که به جنازۀ مادر نگاه میکردم فقط به فکر این بودم که چگونه میتوانم در پایان عمر به این مصیبت دردناک مبتلا نشوم. آیا راهی است؟
مترجم/ پرسشگر: آیا تاکنون راهی پیدا کردی؟ اگر بلی چگونه؟
زهرا: یک روز با یک مسلمان آشنا شدم. و با او سفری به جنوب شهر پانگا رفتم. بعد از آن بهخودم گفتم که باید اسلام را بهتر بشناسم. و یاد این مسجد افتادم. و تقریباً دو ماه پیش آمدم و وارد مسجد شدم. و با امام این مسجد ملاقات کردم و همه چیز را برای ایشان تعریف کردم. و گفتم که میخواهم مسلمان شوم. و میخواهم شهادتین بگویم.
مترجم/ پرسشگر: آخرین سؤال من این است که میخواهم بدانم که چه احساسی دارید بعد از اینکه مسلمان شدی؟
زهرا: اولین احساسی که دارم این است که بعد از مسلمان شدن، آرامش عجیبی در دلم وجود دارد. خیلی خوشحالم و افتخار میکنم از وضعیتی که برای مادرم اتفاق افتاد رها شدم. و از خداوند متعال تشکر فراوان دارم از این که من را در سایۀ رحمت و مهربانی و محبت قرار داد و نعمت اسلام را به من عنایت فرمود.