به گزارش رهیافتگان (پایگاه جامع مبلغین و تازه مسلمانان) ادواردو کیست؟ یادداشت خبرنگار ایتالیایی پینو اِسکاچا از روزهایی که شهید انیلی در کنیا سپری نمود. ترجمه: مهشید زهرهبندیان
پینو اِسکاچا، خبرنگار ایتالیایی، در سال ۲۰۱۰ یادداشتی را بازنشر میکند که پس از واقعهی مالیندی دربارهی ادواردو آنیلی نوشته بوده است. در آن واقعه برای ادواردو پاپوشی دوخته شد و متهم به حمل موادمخدر شد و رسانهها تا آنجا که در توان داشتند، در تخریب چهرهی او کوشیدند. ترجمهی این یادداشت را در شصت و پنجمین سالروز تولد شهید ادواردو آنیلی منتشر میکنیم. اسکاچا مینویسد:
«حالا دیگر تنها مانده است. خانواده برگشتند. او ترجیح داد در کنیا بماند با مشکلاتش تا آنها را حل کند. “تنها وقتی خواهم رفت که همه چیز مشخص شده باشد.” در حالی که به ما خوشآمد میگفت این جمله را گفت.
امّا ادواردو آنیلی کیست؟ تعریفش ساده نیست. حداقل دو تا ادواردو وجود دارند: ادواردوی سوم، در تعریف رسمی، وارث پیشینهی عظیم فیات و یک ادواردوی واقعی که جوانی آن موقع ۳۶ ساله بود و روز به روز وقتی با هم در سواحل مالیندی قدم میزدیم بیشتر کشفش میکردیم. با دقت تمام لباس میپوشید و با تکیه به عصایی از بامبو راه میرفت. با اتکا به حافظه، متاسفانه هیچ وسیلهای برای ضبط استفاده نکردیم، از خاطرات ما مراوداتی بیرون میآیند که هیچگاه مکتوب نشدند ولی از آنها، شخصی پر از دلنگرانی و در عین حال مملو از اطمینان آشکار میشود؛ بر خلاف آن تصویری که میخواهند از او تقلیل دهند در قالب فردی «ناراحت»! البته در واقع ادواردو ناراحت بود…
فرزند ارشد مالک فیات که مخالف سلاح هستهای بود و از مواد مخدر بدش میآمد و از مدیران شرکت شاکی بود و از خانواده که رهایش کرده بودند شکایت میکرد و فلسفه را بر علوم کامپیوتری ترجیح میداد، چیزی بیشتر از ناراحت هم بود! مثل آن شبی که در فیل سفید، اقامتگاه لوکسش، دعوتمان کرد و برایمان قهوه درست کرد و تعریف کرد که: “یک شب مثل امشب، گرم و شرجی، در گارباتلا، با بچههای فامیل جمع شده بودیم. باید پول مواد را جور میکردند. به ماشینی زدیم که مطمئنم فیات نبود… همانطور که پلیسها میگویند به طرز غیر قابل باوری صدای اگزوزها را نمیشود اشتباه گرفت. تصادف و بعد مواد و دیگر اصلاً تحمل نداشتند صبر کنند تا داروخانه باز شود؛ فقط یک ربع مانده بود ولی شروع کردند به گشتن دنبال سرنگهای استفاده شده در میان زبالهها…” ظرافت؟ “نه، نازکنارنجی نیستم. واقعیت این است که من همه چیز را به شکلی متفاوت از جوانان قوم و خویشم میبینم. گردش مالی یک مجله برایم جذابیت ندارد، اینکه بدانم چند تا از مجلهی «اونُ (یکی)» فروش نرفته است. میدانم که لازم است به عقب برگردیم برای جلو رفتن. طرفدار یک رنسانس جدید هستم. با شرقیها موافقم که میگویند سفر به ماه هیچ معنایی ندارد، و من به مشکلات دیگران فکر میکنم، به جنوب ایتالیا، ترافیک رم، به جوانان بیچارهی گرفتار اعتیاد. به کراکسی گفتم قانون یک اشتباه پر سر و صداست؛ امّا اینطور نیست که نشود تغییرش داد. اگر یکی باید به فلورانس برود و متوجه شود که دارد به ناپولی میرود، کافی است بپذیرد اشتباه کرده است و مسیر حرکتش را معکوس کند.” مبارزه ضد قانون مواد به طور ویژه در قلب ادواردو بود. با هیجان میگفت: “درگیر این داستان زشت (م: پاپوشی که در مالیندی کنیا برایش دوختند) شدم چون اینجا در کنیا با سرنگ مبارزه میکنم! تزریق ویرانی است، آخر راه است. و من به یک استرالیایی که جلوی بچهها به خودش تزریق میکرد، تذکر دادم. ساقی او که از «کیمانی»ها بود، آدم بیچاره، حسابم را تسویه کرد و به پلیس گزارشم را داد! فکر میکردند در این خانهی محقر من هروئین پیدا میکنند امّا فقط یک سوم گرم مورفین بود… تفاوت دقیقاً همینجاست: ما در ایتالیا با جوانانی که مواد مصرف میکنند مانند مجرمان برخورد میکنیم و نمی توانیم درک کنیم که آنها فقط به کمک احتیاج دارند و حتی شاید با قاچاقچی ها به طور اساسی برخورد نمیکنیم.”
در ده روزی که با ادواردو بودیم، که دوستانش «دُدُ» صدایش میزدند، از همه چیز صحبت کردیم. سعی میکنم به خاطر بیاورم، چون باید به حافظهام رجوع کنم، استفاده از ضبط صوت قطعاً میتوانست این اظهارات را از شکل واقعی خارج کند. از بوش حرف زدیم (“با او هستم”)، از اتحادها (“واقعاً در کشوری که اینطور در خطر است نیازی به نژادپرستی نداشتیم”)، از صدام و از پاپ. در اعتراض به حمله به کویت برای صدام یک فکس فرستاده بود. به پاپ نامهای بسیار احساسی نوشته بود که سعی کردم طی دیدارمان در آفریقا به آن دست پیدا کنم. ادواردو همچنین از فیات و از خانواده صحبت کرد. “فیات در دست مدیران است. خیلی خوب هستند امّا دوردستها را نگاه نمیکنند. با سیاستهای حال حاضر این خطر هست که همه چیز خراب شود. خویشاوندانم؟ لوپو (پسر عمهاش سوزان) خیلی کوشاست و مثل برادر دوستش دارم. سرگرم هوانوردی و خلبانی شد، اجازهی پرواز را با هم گرفتیم امّا من خلبانی را رها کردم و حالا او با هواپیمایی آلایتالیا در رقابت است. جووانّی (پسر عمویش اومبرتو) هم بسیار عالیست، کارش در پیاجو حرف ندارد. وقتی والدینمان تصمیم بگیرند تا کارها را به ما بسپارند، ما شرکت را پیش خواهیم برد، هر کدام با مسئولیتها و اختیارات خودش.” این پیغامی بسیار واضح بود برای آنها که میخواستند ادواردو را از آیندهی فیات حذف کنند. بعد آرام در گوشم زمزمه کرد که: “باید یادشان بماند که من همیشه پسر جیانی آنیلی هستم و همچنین ۳۶ درصد از شرکت برای من است. بیرون کردن من راحت نخواهد بود.”
و خانواده؟ “من خانوادهام را میستایم. پدرم را خیلی دوست دارم. متاسفم که این پیشآمد بد برای من او را نگران خواهد کرد. چون اگر او نگران باشد، من هم نگران خواهم شد و این خوب نیست.” بعد به ما یادآوری کرد و دربارهی فیات به فکرمان انداخت. مسائلی هستند که حل آنها برایش راحت نیستند. برایمان درددل کرد: “یک هفته است که موفق نمیشوم با رئیس روابط خارجی گروه، پِشِتّو، صحبت کنم. همان داستان همیشگیست… همین الان رفت، بالاست، یک دقیقه پیش اینجا بود! بیفایده است، هیچ وقت به پیامهایم جواب نداده است. حداقل با این حساب هم که چهار سال از من کوچکتر است، کمی احترام بد نیست!”
میخواست درددلش را دربارهی خانواده هم بیرون بریزد امّا احساسات مانعش شد. نگاه که بکنی وقتی در تعطیلات در سنت موریس در همان هتل باشی، راحت است که با پدر عزیزت همراه شوی، ولی وقتی ببینی که باید خودت را راضی کنی تا برای احوالپرسی از مادر و خواهر خودت هم با منشی هماهنگ کنی، بسیار عذابآور خواهد شد… و اینکه همیشه زیر نگاههای مراقب یک محافظ باشی، حتی اگر مرد مسن ایتالیایی مورد اعتمادتان باشد.
بیچاره ادواردو! شاید صاف و ساده بود، ولی مطمئناً دیوانه نبود. همانطور که همدانشگاهیها برای نشان دادن کمی دیوانگی احساسی که در رفتارش بود صدایش میزدند: کریزی ادی! (ادی خله!).
یک روز بعدازظهر در واحههای جِدّا برایمان گفت: “از بدیهای نسلم رنج می برم. هر کسی برای خودش جنگی دارد و جنگ نسل من اسمش موادمخدر است.” یک توریست مسن انگلیسی شناختش و صدا زد: آنیلی! و او گفت: “پسر آنیلی هستم!” توریست جواب داد: همان است! و ادواردو گفت: “همان چیز نیست!” و بعد توریست را برد و آثار باستانی را نشانش داد.
ادواردو و زندان؟ “تجربهی بدی بود. دو شب باورنکردنی. سرپا در میان سی تا سیاهپوست مست. با آن کفپوش نمدار و در میان اشراری که چیزی از ادب سرشان نمیشد و با بوی تعفن آنجا نمیشد خوابید. بعد هم پلیسها هر نیم ساعت میآمدند و داد و فریاد راه میانداختند. نه، من را نزدند. فقط یک روز اول صبح، وقتی که در بازجویی حرفی نمیزدم، مامور پلیسی آمد و کمربندش را درآورد و بدون دلیل پسر جوان سیاهی را که در کنارم بود زد. فهمیدم که باید جواب بدهم!”
حالا در بنگله (م: کلبهی کوچک ییلاقی ساحلی) شمارهی هفت فیل سفید به تنهایی به سر میبرد و گاهی کسی از چندین دوست ایتالیایی، برایش از سوغاتیهای منطقه را میآورند. او را به هیجان نمیآورد امّا برای ناراحت نشدن طرفش، قبول میکند. با خنده میگوید: “کادو را هرگز نباید رد کرد.”
شاید میترسد یک وقت چیزی را برایمان گفته باشد که نباید میگفته و سریع صحبت را میبرد به این سمت که با بابا صحبت کرده است. چه گفت؟ “عصبی است، امّا نگران نه! فکر میکند که من اینجا وسط خبرنگاران هستم و خدا میداند چه چرندیاتی که میگویم! دوست دارم ببینمش، دوست دارم به خانه برگردم. ولی اول میخواهم همه چیز را روشن کنم. دلم نمیخواهد با اتهام به خانه بروم. بیگناهم و می خواهم آن را به همه نشان دهم.”
تصور کنید که در کشوری مثل کنیا کافیست کمی سر کیسه را شل کنید، و نه خیلی، تا هر مسئلهای را حل کنید. اگر همان اول رشوهای میداد اصلاً به زندان هم نمیرفت.
دربارهی داستان خروجش هم باید بگویم: پاسپورتش را ضبط کردند امّا آنیلی جوان دو پاسپورت دیگر هم دارد، یکی ایتالیایی و یکی هم آمریکایی، با توجه به اینکه در نیویورک به دنیا آمده است. امّا ادواردوی پاک و آرامشطلب، این منش را قبول نمیکند. هنگامی که پسرعمو و پسرعمهاش به مالیندی آمدند برای حل مشکل بنابر قواعد خانوادگی، این را برایشان توضیح داد. آنها را تنها راهی کرد تا بروند. خب، شاید واقعاً دیوانه است! امّا قطعاً آنطور که میگویند شکننده نیست. در هر صورت، با تمام ضعفهایش، «دُدُ» مطمئناً از آن تیپ آدمهاست که میشود طرفدارشان شد!
امیدواریم که وقتی به رم برمیگردد، به خانهی دایی کاراچولو دعوتمان کند، همانطور که قولش را داد.»
منبع : https://documenti.wordpress.com/2010/09/16/edoardo-agnelli/