تاریخ انتشار :

خاطرات یک مبلغ از قزاقستان

اهالی منطقه، با اصرار بسیار زیاد، روحانی و مبلغ و معلم قرآن تقاضا می کردند

برای بچه های ما، کتاب بفرستید: زیرا، ما، از اسلام چیزی نمی دانیم جز عقیده ای که قبلا داشته ایم.

 

download (2)

 

به گزارش رهیافتگان:  کشور قزاقستان، بیست میلیون تن جمعیت دارد و از لحاظ وسعت، دو برابر جمهوری اسلامی ایران است. و این کشور، دارای ملیت های فراوان و اقلیت های مذهبی متعددی است. یکی از این ملیت ها، آذری زبانان شیعه مذهب با حدود نیم میلیون تن است. در اثر حوادث سیاسی (۱) ، شیعیان، در اکثر سرزمین های شوروی سابق حضور دارند. این امر، بستری مناسب برای تبلیغ اسلام و تشیع را فراهم آورده است. متاسفانه، تا به امروز، با وجود حضور گسترده ی مبلغان مسیحی و وهابی و…، بسیاری از نیازهای تبلیغی کشورهای مسلمان، مانند قزاقستان، تامین نشده است. و هر روزی که می گذرد، بر تعداد کلیساها و …افزوده می شود. این حقیر، به همراه یکی از دوستان، در رمضان سال ۱۳۷۷ اکثر مناطق شیعه نشین قزاقستان سفر و از نزدیک، این مشکل جدی اساسی (نبود مبلغ شیعه) را لمس کردم. به هر منطقه ای از مناطق شیعه نشین که می رفتیم، اهالی منطقه، با اصرار بسیار زیاد، روحانی و مبلغ و معلم قرآن تقاضا می کردند و می گفتند نیاز ما را به گوش مجتهدان و علمای دینی برسانید. آن ها، از شدت عشق و علاقه شان به اسلام و قرآن، وقتی ما، به عنوان قاریان قرآن، به جمع شان ملحق می شدیم،

اشک می ریختند و ابراز محبت و علاقه بسیار زیادی می کردند که وصف آن همه عشق و علاقه به اسلام و مسلمانان و…میسور نیست. انسان، باید به جمع آن دور افتاده گان از کشور و میهن، سفر کند تا عمق عشق و محبت به وطن و دین و اسلام را درک کند (۲) – . در دوران حکومت رضا خان، سید جعفر پیشه وری، می خواست با حمایت و کمک روس ها، در آذربایجان، حکومت مستقلی تشکیل دهد، لذا تعداد زیادی از جوان ها را به پادگان ها جهت خدمت فرا خواند. من هم جزو آن جوان ها بودم. هنگامی که در سرباز خانه ای، آموزش می دیدیم، سید جعفر پیشه وری، از شاه شکست خورد و در نتیجه، به ما دستور دادند که باید آن سوی مرز ایران، یعنی به شوروی بروید و سلاح های خود را تحویل دهید و بعدا به ایران برگردید. ما، تعداد هزار سرباز را به آن سوی مرز ایران (آستارای شوروی) بردند و سلاح ها را تحویل گرفتند و لکن ما را باز نگرداندند. هر روز به ما قول می دادند که به ایران باز خواهید گشت، ولی از برگشت خبری نبود. بالآخره، بعد از هفته ها بی سر و سامانی، ما را به شهر گنجه ی آذربایجان – که از ایران فاصله زیادی داشت – بردند. ما سربازان، هر روز، دست به اعتراض و شورش…می زدیم ولی وضع تغییری نمی کرد.

download (3)

بعد از شش ماه بی خانه مانی و مصیبت و رنج و مشقت و گرسنه گی و زحمت، به ما گفتند که سوار این قطارهای باری – که مخصوص حمل حیوانات بود – بشوید که می خواهیم شما را تحویل ایران بدهیم. همه ی سربازان، از شدت خوش حالی، اشک می ریختند و به هم تبریک می گفتند و با هم درددل می کردند. امواج خروشان دریای امید، در دل سربازان، موج می زد و نور روشنایی، از دل تاریکی ها، به قلب شان پرتو می افکند و هر کس در دل آن واگن های سیاه و تاریک، با دل خویش زمزمه ای داشت و از جدایی ها و تنهایی ها و هجران ها و دوری ها و سختی ها و فشارها و اختناق ها و خفقان ها دور می شد و در برابر خالق متعال شاکر بود . ناگهان، این همه امید، بعد از چندی، تبدیل به نومیدی و یاس شد: بعد از چند روز، متوجه شدیم که مسیر حرکت قطار، به طرف ایران نیست: اشک های شوق، تبدیل به اشک های هجران و درد شد! در مدت سفر، ما را مثل حیوانات، در واگن ها محبوس کرده و فقط از روزنه ای به ما غذا و آب می دادند، آن هم چه غذایی! هر روز، دویست گرم نان خشک با مقداری آب! و هر روز که می گذشت، هوا، سردتر می شد. ما احساس می کردیم که قطار، به سوی سیبری در حرکت است! هیچ کدام از بچه ها، لباس گرم به تن نداشتند و آماده گی مقابله با سرما را نداشتند، لذا تعدادی از بچه ها، در اثر سرما و گرسنه گی و کم آبی و… مردند.

 

بعد از یک ماه سفر، به منطقه ی بسیار سرد و یخی سیبری رسیدیم. همه جا، برف و یخ بود و سرما، آن چنان شدید بود که همه می لرزیدیم و هیچ کدام از بچه ها، قدرت حرکت نداشتند! ما را از قطار پیاده کردند و در یک محوطه ای بزرگ جای دادند و دستور دادند که: «باید این جا کار کنید و از این محوطه بیرون نروید و الا کشته می شوید!» . همه، مشغول کار شدیم. وضعیت آن محل، بسیار نامناسب و فاقد امکانات رفاهی و… بود روز را با دویست گرم نان خشک سپری و کار اجباری می کردیم! اگر کسی، کم کاری می کرد، کتک اش می زدند و آن مقدار نان کم را هم به او نمی دادند! گرسنگی، چنان فشار می آورد که بچه ها، گاهی جهت سیر کردن شکم شان، از علف و برگ درختان جنگل استفاده می کردند. و تعدادی از بچه ها، در اثر خوردن علف های زهر آلود، دیوانه شدند! علی ای حال، این دوران سخت و تاریک که با هزاران رنج و مشقت همراه بود، به سر آمد. این نصرت الهی، ثمره ی ناله و شیون مادران و پدرانی بود که در فراق فرزندان شان به درگاه الهی داشتند. دعای پدران و مادران و خواهران و برادران، به اجابت رسید. استالین، به آزادی و دلجویی از ما فرمان داد، بعد از آن، ما را در مناطق مختلف کشور قزاقستان به صورت چند نفری تقسیم کردند.

بعدها، این افراد، از مناطق مختلف، در یک منطقه جمع شدیم و در کنار برادران شیعه ی خود زندگی می کنیم. خلاصه ی درخواست های آنان به شرح زیر است: ۱- چرا دولت اسلامی ایران، برای ما، روحانی نمی فرستد تا بچه های ما – که ایرانی الاصل هستند – آداب و اخلاق اسلامی و ایرانی را یاد بگیرند؟ ۲- چرا دولت ایران، از ما، حمایت معنوی نمی کند؟ ۳- چرا نماینده ی دولت ایران، از حال ما پرس و جو نمی کند در حالی که نماینده گان اقلیت های دیگر چنین می کنند؟ ۴- برای بچه های ما، کتاب بفرستید: زیرا، ما، از اسلام چیزی نمی دانیم جز عقیده ای که قبلا داشته ایم.

منبع: معاونت تبلیغ وآموزشهای کاربردی حوزه علمیه

پاورقــــــــــــــــــــی ۱٫ پا به پای آفتاب، ج ۱، ص ۲۸۶٫ ۲٫ یکی از اهالی روستای چالدار – از نواحی شهر چیمکنت – می گفت: من، اسد مستوفی هستم که ساکن شهر اردبیل بودم، ولی مدت پنجاه سال است که در این کشور، در غربت و تنهایی زندگی می کنم.

اشتراک گذاری :


آخرین اخبار