تاریخ انتشار :

مارکلا متیوس رهیافته ای از کردووا (آمریکای جنوبی)

دختر آمریکایی از واکنش خانواده اش به پذیرش اسلام میگوید!!

عمه ام گفت : ” اصلا نمی فهمم چرا باید اسلام را انتخاب کنیم؟ چرا باید یک دین سازمان دهی شده را انتخاب کنیم. چرا نباید فقط عشق رو انتخاب کنیم؟ فقط عشق..”سپس پدربزرگم در ادامه ی این صحبت رو به برادرم کرد و گفت : ” با خواهرت یک عکس بگیر و به دوستانت بگو تازه از غرب آسیا آمدیم.” و بعد همه ی افراد خندیدند به غیر از من…

به گزارش رهیافتگان (پایگاه جامع مبلغین و تازه مسلمانان ) – گروه ترجمه سایت رهیافتگان مترجم: احسان عسکری

مارکلا ماتیوس برای ما توضیح میدهد که پس از پذیرفتن حقیقت چطور خانواده اش را مطلع ساخت.

من قبلا آن ها را از این مساله آگاه کرده بودم که در حال مطالعه درباره ی اسلام هستم و عمیقاً نیز به آنها باور داشتم. همواره سعی نمودم تا با لبخند به پرسش هایی که راجع به آنها هیچ اطلاعاتی نداشتم جواب دهم.

نوامبر سال ۲۰۱۳ بود؛ هنوز شهادتین را نگفته بودم ولی حجابم را رعایت می کردم. خانواده ام با سر و وضع جدید من مشکلی نداشتند. با توجه به سرگذشتی که بر من گذشت، تصمیم داشتم همیشه زمانی که بین اعضای خانواده هستم حجابم را رعایت کنم. مساله به همین سادگی به نظر می رسد! اکثر افراد زمانی که از سیر روحی خودشان صحبت می کنند، بیشتر از حقیقت جویی و یا نارضایتی از وضع موجودشان صحبت به میان می آورند؛ اما موضوع من اندکی متفاوت بود. من دختری نبودم که به دنبال دین خاصی یا طالب سیر معنوی باشم که حتی از وضعیت فعلی خودم رضایت نسبی هم داشتم! با همکلاسی هایم به تفریح می رفتم، از زندگی لذت می بردم، سرگرم کارهای خودم بود تا اینکه در آگوست ۲۰۱۳، درس سنت ها و تغییرات منطقه ی غرب آسیا برای من انتخاب شد. برنامه ی درسی که من را با دینی و آیینی که سرتاسر منطقه ی غرب آسیا را دربر گرفته است. دیری نپایید که شروع به مطالعه ی قرآن نمودم و شخصاً اقدام به پژوهش و تحقیق راجع به اسلام کردم. می شود گفت که من به طور ناخواسته قدم در راهی معنوی گذاشتم. پس از ماه ها همنشینی و صحبت با یک امام مسجد، تصمیم به تغییر دین گرفتم اما تا قبل از آن اصلاً روزه نگرفته بودم که در زمستان آن را تجربه کردم. من در کردووا بزرگ شده ام، ایالت تنسی که در جنوب ایالات متحده آمریکا واقع است. در این منطقه همسایه ها برای یکدیگر حکم خانواده را دارند. بچه ها تا زمانی که هوا تاریک نشده باشد با یکدیگر در خیابان بازی می کنند و دخترها از سن ۱۵ سالگی به دنبال دوست پسر می گردند و این مسائل آنجا کاملا عادی است. درست مثل پدرم، من هم در یک خانواده ۴ نفری بزرگ شدم. یعنی پدرم، مادرم، برادرم و من. مادر من ۸ خواهر و برادر دارد و از این رو من چندین دایی و خاله و پسر دایی و دختر خاله دارم. اگر بخواهم مختصر بگویم، خانواده ای پرجمعیت و شلوغ دارم. به همین دلیل، از ماه دسامبر سوار شدن به اتوبوس با داشتن حجاب تغییر زیادی محسوب می شد. در اتوبوس به همراه اعضای فامیل راجع به مسائل مختلفی با یکدیگر صحبت می کردیم اما به ازای هر کلمه ای که بر لب می آوردم، احساس می کردم فشار محیط بر من به خاطر داشتن حجاب بیشتر و بیشتر می شود. آن نگاه های سنگین را حس می کردم. آنها حجاب من را می دیدند. ناگهان و بی اختیار فریاد کشیدم : ” کسی الان فرد دیگری در من را می بیند؟!” پدرم خنده ای کرد و برادرم نیز از خنده اشک از گونه هایش سرازیر شد. مادرم اما به من خیره شد و گفت: “با دختر من چه کار کردی؟” تمامش خنده دار بود! بعداً فهمیدم که آنها صبر کردند تا من تصمیم را بگیرم و در مورد آن با آنها صحبت کنم.

خیلی زود پس از این ماجرا نوبت به ملاقات سایر اعضای فامیل رسید. حجاب داشتن من سنگین تر از هر موقع دیگری حس می شد. قبل از اینکه در باز شود، یک نفس عمیق کشیدم و می دانستم که در حال وارد شدن به یک کارزار هستم. داشتم وارد خانه ای می شدم که فضایش پر شده بود از موسیقی R&B، مشروبات الکی، دخترها و پسرهایی که با یکدیگر معاشرت می کردند و کودکانی که هر طور که دوست داشتند تفریح می کردند.

چیزی که برای من شوکه کننده بود این بود که همه در بدو ارتباط با من ارتباط را متوقف می کردند. من کاملا حس می کردم که بر اساس ظاهرم؛ قضاوت نادرست می شوم.

ناگهان سوالها شروع شد. سوال هایی درباره حجاب و جهاد و از این قبیل مسائل. خوب می دانستم که اگر بخواهم احساسی برخورد کنم، عمه ام با حمایت دیگران علیه من جبهه خواهد گرفت.خانواده ام اما به من سخت نمی گرفتند. در آن دورهمی که داشتیم، متانت خود را حفظ کردم و به آنها گفتم که تنها قصد مطالعه راجع به اسلام را داشتم که ناگهان شیفته آن شدم و خود را غرق در آن دیدم. با آرامش به تمامی سوالات پاسخ دادم.

عمه ام گفت:” اصلاً نمی فهمم چرا باید اسلام را انتخاب کنیم؟ چرا باید یک دین سازمان دهی شده را انتخاب کنیم. چرا نباید فقط عشق رو انتخاب کنیم؟ فقط عشق…”

سپس پدربزرگم در ادامه این صحبت رو به برادرم کرد و گفت:” با خواهرت یک عکس بگیر و به دوستانت بگو تازه از غرب آسیا آمدیم.” و بعد همه ی افراد خندیدند به غیر از من.

خیلی طاقت فرسا بود. آن شب در آن مکان اصلا احساس آزادی و راحتی نداشتم. آنها جک می ساختند و می خندیدند. آنها با این سخن من موافق باشند یا نه، یک چیز مسلم است: تاثیر حرکت من بر آنها؛ چیزی که عمیقاً به آن نیاز داشتم. در همان ماه در ۲۰ ام ژانویه سال ۲۰۱۴ من شهادتین را گفتم.

اگرچه این کار برایم آسان نبود، اما سعی کردم بر روی آگاهی و هوشیاری که در این راه وجود داشت تمرکز نمایم. مهم ترین افراد برای من در زندگی ام خانواده ام هستند؛ کسانی که هیچ گاه مرا پیش قضاوت نکرده اند که بالعکس همواره برای یکدیگر به مانند آینه بوده ایم. عشق و حمایتی که آنها برای من انجام داده اند هنوز هم پس از گذشت یک سال برای من حیرت آور و غیر قابل باور می باشد چرا که با این وجود هنوز رفتار فامیل با من مانند سابق است.

درست است که می گویند عشق فاتح است و من این را در خانواده ام می بینم. همانطور که مادرم به من قبلا گفته: “رابطه ما با خدا جمعی نیست، رابطه ای فردی و اختصاصی است و در خلال این باید به همه عشق ورزید.”

گروه ترجمه سایت رهیافتگان مترجم-احسان عسکری

 

 

 

اشتراک گذاری :


آخرین اخبار