تاریخ انتشار :

اكبر ملكي نوجه‌دهي ؛شهيدي كه يك استاد دانشگاه آمريكا را مسلمان كرد

پروفسور لگنهاوزن تازه مسلمانی از آمریکا

در سال ۱۹۵۳ میلادی در یک خانواده مذهبی و کاتولیک به‌دنیا آمده و بزرگ شدم. پس از اتمام دوره تحصیلی دبیرستان کاتولیک به دانشگاه ایالت نیویورک رفتم. در سال ۱۹۷۴ در رشته فلسفه لیسانس گرفتم. سال ۱۹۷۹ فوق لیسانسم را در دانشگاه «لایس» تگزاس دریافت کردم و در همان دانشگاه مدرک دکتری دریافت کردم

download (1)

 

به گزارش رهیافتگان: گفت‌وگو با پروفسور محمد لگنهاوسن؛  شهیدی که یک استاد دانشگاه آمریکا را مسلمان کرد یادم هست که کتاب جامعه‌شناسی اسلام را وقتی در مقطع دکتری تحصیل می‌کردم، بردم دانشگاه لایس. بعد از کلاسی که آنجا داشتم نشستم با چند تن از دوستان، باز کردم دیدم مقاله‌ای درباره آدم و حوا بود! آنچه تقدیم می‌شود مصاحبه‌ای با پروفسور «محمد لگنهاوسن» است که در سال ۱۳۸۲ انجام شده است. لازم به توضیح است انجام این مصاحبه بخشی از طرحی بود که بر اساس آن قرار بود فیلمی در باره زندگی و خدمات شهید «اکبر ملکی نوجه‌دهی» ساخته شود. لگنهاوسن می‌گوید: من در سال ۱۹۵۳ میلادی در یک خانواده مذهبی و کاتولیک به‌دنیا آمده و بزرگ شدم. پس از اتمام دوره تحصیلی دبیرستان کاتولیک به دانشگاه ایالت نیویورک رفتم. در سال ۱۹۷۴ در رشته فلسفه لیسانس گرفتم. سال ۱۹۷۹ فوق لیسانسم را در دانشگاه «لایس» تگزاس دریافت کردم و در همان دانشگاه مدرک دکتری دریافت کردم. در سال ۱۹۸۳ موضوع پایان‌نامه من درباره «مفهوم جوهر ارسطویی در فلسفه تحلیلی امروز»، بود. از ۱۹۷۹ تا ۱۹۸۹ در دانشگاه تگزاس جنوبی تدریس می‌کردم، بعد از اتمام دوره فوق‌لیسانس تدریس فلسفه را در دانشگاه تگزاس جنوبی آغاز کردم. یعنی چند ماه بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران. در آن موقع من هیچ اعتقاد دینی نداشتم و بعد از رفتن به دانشگاه نیویورک دیگر به کلیسا نمی‌رفتم و فکر می‌کردم به درد نمی‌خورد و دیگر اعتقادی به دین کاتولیک نداشتم و به‌ دنبال دین و فرقه دیگری هم نرفتم ولی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، کنجکاو شدم که چطور مردم بر اساس دین، یک دیکتاتور که از حمایت آمریکا برخوردار بود را کنار گذاشتند. می‌خواستم بیشتر درباره این موضوع بدانم و چون خوشبختانه در آن زمان دانشجویان ایرانی بسیاری هم داشتم با برخی از دانشجویان ایرانی و مسلمان بحثی را شروع کردم،البته به‌ دنبال دینی نبودم،

فقط از جنبه جالب بودن این بحث به دنبال کار علمی بودم. دانشگاه به نظر من جای بسیار ‌بسیار جالبی بود و از خدا تشکر می‌کنم از این‌که در آنجا می‌توانستم تدریس کنم، بعضی از اساتید خودم ناراحت شدند که بنده مدت زیادی آنجا ماندم، می‌گفتند که این دانشگاه درجه یک نیست و شما وقت تلف می‌کنید ولی برای خودم جای‌ جالبی بود و با فرهنگ سیاهپوستان آمریکایی آشنا شدم که بسیار جالب است. البته من از چندین کشور آفریقایی و آسیایی، از جمله سودان،فلسطین،اردن، لیبی، عربستان،پاکستان و ایران(فراوان)، انگلیس و غیرمسلمان از چین و خیلی از کشورهای دیگر دانشجو داشتم و خوشحال بودم که با فرهنگ و دین آنها آشنا می‌شدم. با دانشجویان مسلمان شروع به صحبت کردن نمودم، فکر کنم سال دوم بود که تدریس می‌کردم و یا بهار ۱۹۸۰ و یا پاییز همان سال. به هرحال کلاسی داشتم که یک دانشجوی ایرانی به نام «اکبر ملکی نوجه دهی» در آن کلاس بود. این کلاس حدودا ۳۵ دانشجو داشت، بعد از مدتی، ایشان به کلاسی نیامد. کمی نگرانش بودم. یک روز ایشان را در حالی در مرکز دانشگاه دیدم که درباره‌ اسلام و انقلاب تبلیغات پخش می‌کرد، آمدم پیشش و گفتم چه کار می‌کنید؟ چرا دیگر سرکلاس نمی‌آیید؟ من فکر می‌کردم تا امروز مریض بوده که نیامده است. گفت می‌دانید ما در کشورمان انقلاب کردیم و من فکر می‌کنم که مهم است که دانشجویان اینجا هم درباره‌ انقلاب اسلامی ایران اطلاع درست داشته باشند.

گفتم این کار خوبی است ولی شما کلاس هم بیایید و من همه تبلیغات شما را می‌خوانم. ایشان قبول کرد و بعد چند کتاب از دکتر شریعتی به من داد که یکی از آنها جامعه‌شناسی اسلام و یکی‌دیگر مارکسیسم و مغالطه‌های غربی به زبان انگلیسی و چند چیز دیگر بود. یادم هست که کتاب جامعه‌شناسی اسلام را وقتی در مقطع دکتری تحصیل می‌کردم، بردم دانشگاه لایس. بعد از کلاسی که آنجا داشتم نشستم با چند تن از دوستان، باز کردم دیدم مقاله‌ای درباره آدم و حوا بود. تعجب کرده بودم که این‌ها چه ربطی به جامعه‌شناسی دارد و خیلی عجیب بود. ولی جالب بود. بعد شروع کردیم با اکبر که درباره اعتقاداتش صحبت کردیم و کم کم باهم دوست شدیم و دیدم که خیلی دانشجوی خوبی است. خیلی صادقانه صحبت می‌کرد و اعتقادات جدی داشت و هیچ شکی درباره اعتقداتش نداشت. همان زمان لانه جاسوسی آمریکا در ایران تسخیر شد. وقتی با دانشجویان ایرانی صحبت کردم متوجه شدم که این مساله این‌طور نیست که ما تصور می‌کردیم یعنی آمریکایی‌ها تظاهر کرده‌اند که در سفارتخانه فقط چند دیپلمات هستند که سعی می‌کنند بین کشورها توافق کنند. ولی وقتی با ایرانی‌ها صحبت کردم گفتند نه، این سفارتخانه در تهران نقش دیگری دارد و جای بسیار بزرگی است و اصلا می‌خواهند انقلاب ما را دگرگون کنند. به اکبر گفتم که خوب است برخی از دانشجویان من از دانشگاه لایس بنشینند و با دوستان شما بحث کنند و برخی از سوء‌تفاهم‌ها برطرف شود. اکبر هم گفت این فکر بسیار خوبی است. این کار را بکنیم. اما اکبر گفت، این کار یک شرط دارد و آن این که ما به دوستان شما شام بدهیم. سپس قرار گذاشتیم یک شبی و رفتیم یک آپارتمان دانشجویی که یکی از دانشجویان در آنجا داشت.

من هم از چهار پنج دانشجوی آمریکایی دعوت کردم. البته اکبر هم از سه‌چهار ایرانی و یک آمریکایی سیاهپوست مسلمان دعوت کرده بود. آنها کباب کوبیده در «فر» درست کرده بودند و خیلی جالب و شب خوبی بود. بحث خیلی جدی بود. بعضی از دانشجویان آمریکایی من اصلا قبول نکردند هرچه که ایرانی‌ها گفتند، آنها گفتند این کارها برخلاف حقوق بشر و مقررات بین‌المللی است ولی اکبر هم انگلیسی‌اش عالی نبود گاهی اوقات انگار می‌خواست چیزی بگوید اما نمی‌توانست و مشکل بود. با این حال خوب صحبت کرد و وقتی که تمام شد همه خوشحال بودند که باهم آشنا شدند، البته فکر نمی‌کنم که همان شب کسی کاملا اندیشه‌اش عوض شد ولی به‌نظر من بسیار خوب بود چرا که دانشجویان آمریکایی که خیلی تند بودند فهمیدند که از زاویه دیگری هم می‌توان به این مساله نگاه کرد و این خودش ارزش داشت. هرچند بعضی از آمریکایی‌ها در طول مدت جلسه کاملا یک دیدگاه دیگری نسبت به این مساله داشتند. من هم با اکبر و هم با دانشجویان دیگر از شیعه و سنی درباره اسلام صحبت کردم. بعد از آن ترم که اکبر با من بود، ترم بعد هم ارتباطی با ایشان داشتم و کتاب‌هایی را برای من می‌آورد که بهترین آنها یک ترجمه از نهج‌البلاغه بود و ترجمه جلد اول «المیزان» که تالیف علامه طباطبائی (ره) بود. بعد از آن اکبر رفت و من خبری نداشتم که کجاست. وقتی رفت من خیلی ارتباطی با ایرانی‌های دیگر نداشتم، برای بحث‌هایی که باهم داشتیم دلتنگ شدم و نمی‌دانستم که چه‌طور می‌توانم دوباره شروع کنم. به این نتیجه رسیدم که خودم در دانشگاه یک سخنرانی درباره‌ دکتر شریعتی ارائه دهم که فکر می‌کردم دانشجویان ایرانی بسیار علاقه دارند. از دو کتابی که اکبر داده بود چیز‌هایی مربوط به اختیار و جبر را بررسی کردم تقریبا ۲۰ دانشجو به سخنرانی آمدند. خیلی رسمی نبود. بعد از این سخنرانی یکی از دانشجویان آنجا گفت: شما فارسی بلدید؟ گفتم نه. گفت پس چه حقی شما دارید که یک متفکر ما مثل دکتر شریعتی را نقد کنید فقط براساس چند چیز کوتاه که به انگلیسی ترجمه شده؟ گفتم راست می‌گویی. من فقط براساس آن چیزی که در دسترسم هست می‌خواستم نقدش کنم، بعد با آن دانشجویی که از من اشکال گرفت دوست شدم و بحثی را درباره‌ اسلام ادامه دادیم. او هم مرا به مسلمانان دیگر معرفی کرد.

یکی از این ویژگی‌هایی که اکبر در آن زمان داشت، این بود که هر چند کتاب‌های دکتر شریعتی را به من داد اما تعصبی درباره افکارش نداشت. یعنی هم با دانشجویان آنجا که در خط امام بودند همکاری می‌کرد و هم با دانشجویان دیگری که خیلی به دیدگاه امام نزدیک نبودند، رابطه داشت. برای من جالب بود که این گروه‌ها با وجود داشتن اختلاف نظر با این فرد ارتباط خوبی با هم داشتند. در دانشگاه تگزاس جنوبی منافقان هم بودند و تبلیغات پخش می‌کردند. من تبلیغات آنها را هم خواندم، ولی به نظر من آنها خیلی مارکسیست بودند یعنی بیشتر دیدگاه‌هایشان را از مارکس الهام گرفته بودند. بعدا وقتی که در خیابان بین منافقین و دانشجویان پیرو خط امام در دانشگاه ما در تگزاس درگیری شد یکی از این منافقان با چاقو به دانشجویان خط امام حمله کرد. از زمان آشنا شدن با اکبر، تقریبا سه سال طول کشید تا مسلمان شدم، یعنی در آن زمان به مساجد می‌رفتم و با مسلمانان صحبت می‌کردم و کم کم جاذبه اسلام را درک می‌کردم البته هدف من از اول فقط کارعلمی در زمینه اسلام بود ومی‌خواستم بدانم که مسلمانان چه‌طور فکر می‌کنند ولی به‌طور ناآگاهانه‌ای تبدیل شد به یک علاقه بیشتر. فکر می‌کردم که بعضی از این چیزهایی که اسلام می‌گوید خوب است و همچنین نوع زندگی که اسلام می‌گوید خوب است ولی نمی‌خواستم مسلمان شوم چون فکر می‌کردم مسلمانان سختی‌ها و مخاطرات زیادی دارند. بعد از مسلمان‌شدن نماز را یاد گرفتم و گاهی اوقات هروقت که دلم می‌خواست نماز می‌خواندم مخصوصا نماز جماعت را خیلی دوست داشتم. بالاخره یک روز بعد از نماز جمعه در پارکینگ مسجد بعضی از مسلمانان آمریکایی سیاهپوست آمدند پیش من و از من پرسیدند شما مسلمان هستید؟؛ یکی از آنها گفت که عیب است نپرس، من دیدم که او اینجا نماز خواند، حتما مسلمان است بعد شهادتین را در حضور آنها گفتم. گریه کردیم و آنها خیلی خوشحال شدند. آنها گفتند ما خیلی خوشحال هستیم که شما مسلمان شدید و می‌خواهیم که شما پیش‌نماز ما شوید.

من گفتم که امروز روز اول است آنها گفتند نه اشکالی ندارد ما می‌خواهیم یک انجمن مسلمانان در دانشگاه درست کنیم. گفتم باشد من به شما کمک می‌کنم. بعد از آن همان انجمن مسلمانان در دانشگاه تگزاس جنوبی را درست کردیم و نماز جمعه را آنجا برگزار می‌کردیم و گروهی که در داشتیم اکثرا سنی بودند. البته من از اول هیچ شکی نداشتم درباره‌ اسلام که آیا شیعه شوم یا سنی؟. از وقتی که نهج‌البلاغه را خواندم برای بنده فقط سوال بود که یا اسلام تشیع را قبول کنم یا بی‌دین بمانم.

در این مقطع از اکبر خبری داشتید؟

از اکبر هیچ خبری نداشتم تا یکی از این دوستان ایرانی به من گفت که شما می‌دانید که اکبر شهید شده است؟ تعجب کردم. نمی‌دانستم برادرش هم در تگزاس زندگی می‌کند. با برادرش آشنا شدم. برادرش گفت که اکبر بعد از اخذ لیسانس رشته علوم کامپیوتری در واشنگتن و در دفتر منافع ایران کار می‌کرد. یک روز منافقین به آنجا حمله کردند رفتند به سفارتخانه و اکبر و چند تا کارمند ایرانی دیگر را مورد ضرب و شتم قرار دادند. اکبر هم که آنجا بود با آنها درگیر می‌شود و یکی از منافقان را مجروح می‌کند لذا او را محاکمه می‌کنند و او دیگر نمی‌توانست در آمریکا بماند. به بعضی از دوستان دیگرش گفته بود که من می‌خواهم به جبهه بروم. آنجا شخصی به نام دکتر طباطبایی به من گفت که اکبر به او گفته است که می‌خواهم بروم جبهه، گفت ما به اکبر گفتیم که شما لیسانس گرفته‌اید و می‌توانید خدمت‌های دیگری کنید ولی گفت نه. او اصرار کرد که می‌خواهد برود جبهه. آقای دکتر طباطبایی گفت: ایشان ایران رفت و عازم جبهه شد و پس از مدتی مثل اینکه در اثر برخورد با مین شهید شد. در ششمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی، برخی از دوستان ایرانی مرا دعوت کردند که برای دهه‌فجر به ایران بیایم.از برادر اکبر آدرس مزارش در بهشت زهرا(سلام اله علیها) را گرفتم و گفتم حتما می‌روم بهشت زهرا. یک روز رفتیم بهشت زهرا و مزار اکبر را پیدا کردیم و دیدم مدرک لیسانس ایشان از دانشگاه تگزاس جنوبی را بالای قبرش گذاشته‌اند.

پروفسور محمد لگنهاوزن

خیلی برای من جالب بود، ایران هم برای من جالب است. آن زمان هنوز جنگ بود. ما هم رفتیم هویزه. بازسازی را شروع کرده بودند. وقتی که هویزه بودیم بمباران کردند ولی خیلی نزدیک به ما نبود اما لازم بود به ‌خاطر بمباران، یک روز اضافی در اهواز بمانیم. مهمان ارتش ایران بودیم و آنها تن ماهی با نان سنگک و نوشابه به ما دادند خیلی جالب بود. آنجا من یاد گرفتم که چه‌طور نوشابه را با قاشق باز کنم. خیلی دوست داشتم به ایران بیایم و بیشتر بمانم. ولی نمی‌دانستم چه‌طور؟ در ۱۹۸۹ با دانشگاه خودم اختلافی داشتم، آنها می‌خواستند که من در مدیریت دانشگاه کار کنم ولی من فقط می‌خواستم که تدریس کنم. آنها می‌گفتند که شما نصف وقت تدریس کنید و نصف وقت کاغذ بازی کنید! و ما هم حقوق شما را اضافه می‌کنیم. با رییس آن بخش دانشگاه صحبت کردم و پذیرفتم فضای دانشگاه خیلی سیاسی بود. تا این که ایشان رییس بخش تعلیم و تربیت دانشگاه شد. من به او گفتم که من استعفا می‌کنم. گفت: نه ما بودجه نداشتیم و گرنه حقوق شما را اضافه می‌کردیم. گفتم که من درحقیقت می‌خواهم به ایران بروم. او تعجب کرد و گفت: یعنی چه؟، آنجا می‌خواهید چه ‌کار ‌کنید؟ گفتم نمی‌دانم ولی شما می‌دانید که مسلمان شدم و خیلی علاقه دارم به ایران بروم و تصمیم خودم را گرفته‌ام. نمی‌خواهم اینجا بمانم و کاغذبازی کنم. گفت: باشد موفق باشید. استعفا کردم و با یک دوست ایرانی دیگر به دفتر حافظ منافع ایران در واشنگتن رفتیم. من آنجا بدون هیچ مقدمه‌ای گفتم که من می‌خواهم به ایران بروم. بعد داستان را به‌طور مختصر گفتم و آنها هم گفتند باشد و گفتند که شما این فرم را پر کنید تا با شما تماس بگیریم. فرم را پر کردم رفتم خانه و منتظر جواب آنها بودم، اما هیچ جوابی ندادند زنگ زدم به آنها باز هم هیچ جوابی ندادند بعد آن دانشجویی که از نقد من به دکتر شریعتی ایراد گرفته بود، به من گفت: شما برای رفتن به ایران جدی هستید؟ گفتم بله. گفت: خب من می‌توانم یک وقت جلسه برای شما با دکتر خرازی بگیرم. دکتر خرازی آن زمان سفیر ایران در سازمان ملل بود. یک روز رفتم برای دیدن دکتر خرازی. از موقعی که او را دیدم می‌گویند دل‌به‌دل راه دارد. خیلی ارتباط خوب و صمیمی داشتیم او هم بر روی دیوار یکی از شعرهای امام را نصب کرده بود. مقداری درباره شعر امام با دکتر خرازی بحث کردیم و به او گفتم که دلم می‌خواهد به ایران بروم. خرازی گفت: در ایران چه‌کار می‌خواهید بکنید؟ گفتم: نمی‌دانم یک ‌کاری پیدا می‌کنم شاید انگلیسی تدریس کنم.

گفت: نه این‌طوری نمی‌شود شما صبر کنید و با دوستان در آنجا صحبت کنیم. بعد با من تماس گرفت و گفت که شما می‌توانید برای انجمن فلسفه کار کنید. مرا دعوت کرد. وقتی که این مساله درست شد دکتر خرازی زنگ زد و گفت: شما تشریف بیاورید. رفتم دیدم آیت‌الله مصباح‌ در دفتر آقای خرازی بود، دکتر خرازی مرا معرفی کرد. ایشان گفت که شما چه‌کار می‌کنید بنده گفتم: فلسفه خوانده‌ام و الان می‌خواهم بروم ایران. گفت: تشریف بیاورید قم گفتم: خوب است. در ابتدا این پیشنهاد عملی نشد و من به ایران آمدم و در انجمن فلسفه تدریس را شروع کردم. یک روز آمدم قم برای کار دیگری. یکی از دوستان بنده که عراقی بود و در آمریکا بزرگ شده است را با یکی از معاونین ایت‌الله مصباح در خیابان دیدم. مرا از انجمن مسلمانان دانشگاه می‌شناخت. به من گفت: شما قم هستید پس حتما یک جلسه بین شما و آیت‌الله مصباح برگزار کنیم. وقت تنظیم شد و رفتم خدمت آیت‌الله مصباح. گفت:چرا قم نیامدید؟ منتظر شما بودیم. گفتم: شرایط جور نشد که بیایم اینجا. گفت: همین الان رسما شما را دعوت می‌کنم. گفتم: باشد ولی الان در تهران قرارداد دارم. گفت: باشد ولی هفته‌ای یک روز تشریف بیاورید اینجا یک کلاسی در بنیاد باقر‌العلوم (علیه السلام) داشته باشید. این گونه بود که شروع کردم.

بنیاد باقر‌العلوم (علیه السلام) و دانشجویان و طلاب آنجا را خیلی دوست داشتم. آیت‌الله مصباح خودش از اول با من بسیار مهربان بود و کم کم این روزها زیاد شد و به‌جای یک روز دو روز شد و سه روز شد و بعد تصمیم گرفتم که تمام وقت در قم باشم. چهار سال اینجا بودم بعد هم با یک دختر ایرانی که در تهران کار می‌کرد ازدواج کردم و کارش هم به دانشگاه قم منتقل شد و بنده آمدم بنیاد باقرالعلوم (علیه السلام). به آمریکا هم مسافرت می‌کنید؟ بله: هر سال می‌روم پیش مادرم، ولی پدرم چهار سال پیش فوت کرد. مادرم منتظر است که به دیدارش بروم. البته پدر و مادرم مسلمان نشدند ولی از این که من مسلمان شدم خوشحال شدند چون گفتند که بهتر از این است که هیچ دینی نداشته باشی. ولی بعد انتظار داشتند که کم کم دوباره کاتولیک شوم، ولی وقتی که نشد آنها خیلی ناراحت شدند و بعد که آمدم ایران هرهفته که اینجا بودم حداقل یکی دونامه می‌نوشتم و می‌فرستادم برای آنها و بالاخره قبول کردند که اسلام دین خوبی است و این‌طور نیست که فقط از دین کاتولیک کسی راه نجات پیدا کند. هم مادرم و هم پدرم کاتولیک بودند و مادرم هنوز هر هفته کلیسا می‌رود ولی هر دو دیدگاه منتقدانه داشتند و کلیسا را فقط یک وسیله می‌دانند.ولی من به آنها می‌گفتم که بهترین راه برای این‌که نزدیک‌تر به خدا بشویم اسلام و تشیع است، ولی پدر به من می‌گفت: شما چرا مسلمان شدید و چه کسی شما را با اسلام آشنا کرد؟ بنده درباره اکبر با ایشان صحبت کردم.

آیا فرزندی هم دارید؟

یک پسر دارم اسمش علی و یک دختر هم دارم از ازدواج قبلی در آمریکا که ۱۹ سال دارد. با دخترم ارتباط دارم و گفته‌ام که به ایران بیاید، اما به خاطر تبلیغات غربی می‌ترسد. حتی مادرم که یکبار به ایران آمده بود از ایران تعریف می‌کرد و گفته بود که نباید از ایران بترسیم. ایران مردم خوبی دارد، اما دخترم به مادر بزرگش گفته بود که شما بیشتر از ما شجاعت دارید. دخترم که به دنیا آمد و من مسلمان بودم و از این جهت ایشان ذاتا مسلمان است وقتی که من با او درباره‌ اسلام صحبت می‌کنم علاقه دارد. دوسال پیش به یک مسجد در کانادا رفتیم و خیلی متحول شد و به من می‌گفت چرا به من نماز یاد ندادی و گریه کرد و ناراحت شد، ولی وقتی که سعی می‌کنم چیز‌های بیشتری از اسلام به او یاد بدهم خیلی حوصله ندارد یعنی از یک جهت جاذبه دارد ولی از یک جهت به خاطر این‌که مادرش آنجاست برایش سخت است، ولی وقتی که صحبت می‌کنم می‌گوید من قبول می‌کنم که اسلام دین خوبی است. آیا بین مسلمان شدن شما و جدایی از همسرتان رابطه‌ای وجود دارد؟ من وقتی مسلمان شدم همسر قبلی‌ام با اراده خودش از من جدا شد و البته می‌گفت که من اینقدر بد هستم که حتی اگر دین دیگری هم داشتم از من جدا ‌می‌شود.

در حال حاضر مشخصا چه فعالیت‌هایی دارید؟

هر هفته با آیت‌الله مصباح درباره معرفت‌شناسی میزگردی داریم که از شبکه چهار پخش می‌شود. برای من نعمت است که می‌توانم در این مؤسسه تدریس کنم. البته هم فلسفه غرب تدریس می‌کنم و هم علوم اسلامی و برای من آشنا شدن با احادیث و ترجمه کردن احادیث و چند مورد دیگر جالب بود. از اولین چیزهایی که ترجمه کردم وقتی فارسی یاد گرفتم جهاداکبر بود از امام که از طرف سازمان اندیشه اسلامی چاپ شد و تازه نامه‌ای آمد که دانشگاه اسلامی لندن می‌خواهد تجدیدچاپش کند و کمی از شعر امام را هم ترجمه کردم. من کتاب آموزش فلسفه از آیت‌الله مصباح را هم ترجمه کردم و در غرب چاپ شد. بعد هم یک کتاب درباره اسلام نوشتم که در لندن چاپ شد و همسرم ایرانی‌ام این را به فارسی هم ترجمه کرد.

نظرتان درباره ایران و فرهنگ ایرانی چیست؟

ایرانی‌ها را خیلی دوست دارم و گرنه اینجا نمی‌ماندم. من در ایران ازدواج کردم.علاقه‌ ایرانی‌ها به فلسفه و تفکر هم از اول برای من جالب بود ولی بیش از این، ایرانی‌ها بی‌نهایت صمیمی و خونگرم هستند البته این امر در کشورهای دیگر هم است ولی در ایران خیلی برجسته است. یادم هست وقتی که می‌خواستم ویزا بگیرم برای سفر حج. در صف هم ایرانی‌ها، هم پاکستانی‌ها، هم عرب‌ها و هم از کشورهای دیگر بودند ولی ایرانی‌ها خیلی برای بنده جالب بودند دیگران خیلی توی خودشان بودند، ولی ایرانی‌ها شروع کردند به شوخی کردن با کارمندان که چه‌قدر طول می‌کشد، شکایت بود اما با نوعی طنز و شوخی. و وقتی با ایرانی‌ها در آمریکا هم آشنا شدم همین‌طور بود یعنی همین‌طور صمیمی بودند و ارتباط خوبی برقرار می‌کردند. چشم‌گیرترین عیب ایرانی‌ها در رانندگی است واقعا وحشتناک است. با ایرانی‌ها وقتی برخورد شخصی داریم خیلی تعارف می‌کنند بفرمایید، اول شما و… ولی پشت فرمان همه این چیزها را فراموش می‌کنند. خیلی از ایرانی‌ها که می‌گویند ما مسلمان هستیم و ظاهرا متدین هستند. این فقط چیز ظاهری است ولی اصلا به این حرف هم نمی‌رسند و حتی برخی در ظاهر هم حفظ نمی‌کنند ولی در عین‌حال باز هم به نظر من واقعا مردمی پیدا می‌شوند از لحاظ عمل و اعتقاد و رفتار درون و بیرون فوق‌العاده جالب هستند ولی این اقلیت است و کسی باید دنبالش برود. وقتی که من از تهران به قم آمدم خیلی از دوستان با حالت بدبینانه‌ای می‌ گفتند که شما به قم می‌روید، چه‌طور می‌توانید آنجارا تحمل کنید؟ اما تصورات آنها با من در مورد قم ۱۸۰ درجه برعکس بود. البته پیدا می‌شوند افرادی که دیدگاه خیلی خشک نسبت به دین دارد ولی بنده خوشبخت بودم که طلاب و اساتیدی که پیدا کردم که این‌جوری نیستند و وقتی که بحث می‌کنیم اصلا تنگ‌نظر نیستند و حاضرند در مورد تفکر غرب بحث کنیم و کتاب معرفی کنیم چون واقعا علاقه دارند. بنده با توجه به همه مشکلات که جامعه دینی در این کشور دارد ولی باز هم من خوشبین هستم. مخصوصا وقتی که نگاه می‌کنم به طلابی که در اینجا با آنها آشنا شدم و ان‌شاءالله در آینده آ‌ن‌ها هم نقش برجسته‌ای دارند در دینداری این کشور و بسیار هم باتقوا هستند.

آیا از این که آمریکا را رها کردید و به ایران آمدید پشیمان نیستید؟

نه اتفاقا. احساس می‌کنم که خوشبخت هستم که توانستم اینجا بنشینم و همکاری کنم وقتی که نگاه می‌کنم به جوانان و مردم معمولی که این‌جا هستند، می‌بینم که خیلی از آن‌ها نعمت‌هایی که در این‌جا دارند درست قدرش را نمی‌دانند و مردم معمولی همیشه از من می‌پرسند که این‌جا بهتر است یا آن‌جا و من همیشه می‌گویم که هر کشوری اشکالات و امتیازات خودش را دارد، شما باید بفهمید و اشکالات را اصلاح کنید و خوبی‌ها را حفظ کنید ولی متأسفانه خیلی از مردم اینجا را می‌بینم که اصلا توجهی ندارند به چیزهای خوبی که اینجا هست. به عنوان مثال اینجا بچه‌ها هنوز خیلی رفتار مودبانه دارند. در آمریکا و اروپا وضع بچه‌ها این طوری نیست. اینجا وقتی با ایرانی‌ها صحبت می‌کنم همیشه شکایت می‌کنند و می‌گویند که جامعه ما بد شد، بچه‌ها دیگر احترام نمی‌گذارند و همه‌چیزهای خوب از بین رفت، اما من می‌گویم باز هم از بین نرفته و اینجا هنوز نسبت به غرب خیلی خوب است. ولی باید قدر این را بدانیم و تقویت کنیم و اشکالات را حل کنیم. با این طرز تفکر که اینجا خراب شد و آن‌جا خوب است هیچ‌چیز درست نمی‌شود وقتی که مادرم اینجا بود، خیلی از ایران و مردم مودب ان تعریف می‌کرد و می‌گفت وقتی که اینجا آمدم تصور می‌کردم با توجه با تبلیغات صورت گرفته در آمریکا هیچ‌چیز در بازار پیدا نمی‌شود و مردم گرسنه هستند و در هر کوچه سربازهای مسلح هستند که نگاه می‌کنند که یک دختر با روسری کج کجاست؟ می‌گفت که با دیدن ایران فهمیدم همه تبلیغات علیه ایران دروغ است و اصلا این‌طوری نیست. یکی از نعمت‌های بزرگ ایران میوه است، میوه اینجا واقعا چیز جالبی است. وقتی که همیشه در تابستان به نیویورک می‌روم، مادرم خجالت می‌کشد که نمی‌تواند در بازار آن‌جا میوه خوب پیدا کند و اگر هم باشد گران است. زیباترین خاطره شما از ایران چیست؟ ازدواج زیباترین خاطره‌ای است که در ایران در خاطر دارم. (با خنده می‌گوید) مراسم ایرانی‌ها اصلا جالب نبود ولی جریان آشنایی با همسرم و ارتباط با خانواده و این‌ها جالب بود.

غیر از این مهم‌ترین چیزی که برای من از وقتی آمدم ایران رفتن به حج بود. من با یک کاروان از ایران رفتم که تقریبا ۴۰ نفر بودیم که همه طلاب خارجی بودند ولی در آخرین لحظه عربستان به هیچ‌ کسی در کاروان ما ویزا نداد غیر از بنده و من یک کاروان تک نفر بودم یعنی تنها تنها رفتم. حج عمره با تمتع؟ حج تمتع بود. به خاطر این‌که آن‌ها طلبه بودند و من طلبه نبودم و عربستانی‌ها ترسیدند؟ خیلی عجیب بود. آن‌جا نمی‌دانستم که باید چه‌کار کنم که آقای غرویان را دیدم و ایشان از کاروان ما سؤال کرد گفتم که من کاروان تک‌نفره هستم ایشان هم گفت خب من هم روحانی کاروان شما هستم. مرا به حرم برد و این سفر از اول تا آخر پر از حادثه‌های عجیب و غریب از جمله گم‌ شدن گذرنامه و بلیط برگشت بود اما همه چیز درست شد. چیزهای زیادی را از حج درباره توحید و ولایت و اسلام کشف کردم. به اکبر هم سر می‌زنید؟ یک وقت‌هایی بر سر مزار اکبر هم می‌روم و ارتباط دارم چون نسبت به ایشان احساس دین می‌کنم و همیشه برایش دعا می‌کنم.

چه برنامه‌ای برای آینده دارید؟

خودم هیچ تصمیمی ندارم که سال به سال باید چه کار کنم و این‌که به آمریکا برگردم یا نه. همه چیز را به خدا سپرده‌ام.

پروفسور لگنهاوزن

پروفسور لگنهاوزن

اشتراک گذاری :


  1. مهدی گفت:

    ببخشید دانشگاه رایسه فک کنم نه لایس

آخرین اخبار