به گزارش رهیافتگان (پایگاه جامع مبلغین و تازه مسلمانان )کلون و کوبه در چوبی و خوش رنگ و لعاب خانه قدیمی را که میزنیم، صدای آمدم آمدم صاحبخانه بلند میشود. در چوبی و آجرهای رنگ پریده نشانههای پررنگ یکی از قدیمیترین خانههای کوچه باغ نو در خیابان نصرت به شمار میرود اما دل اهالی خانه به شدت جوان و دریایی است. در خانه که باز میشود مادربزرگ، با خندهای به پهنای صورت مهربانش سلام ما را با یک احوالپرسی جانانه پاسخ میدهد و ما را به هشتی دعوت میکند. وارد که میشویم بعد از مهربانی بیحد و حصر صاحبخانه، محو زیباییهای داخل خانه میشویم و مبهوت میمانیم از زیبایی اندرونی خانهای که قریب به ۷۰ سال قدمت دارد. اینجا خانه قدیمی و مملو از صفای مریم دردشتی، بانوی مهربان و خیّر محله نصرت است که ۶۱ سال قبل در خانوادهای کلیمی به دنیا آمد و نزدیک به ۴۵ سالی میشود که به دین اسلام مشرف شده است. مریم دردشتی که بهعنوان مسلمانی مؤمن و معتقد از احترام خاصی بین اهالی برخوردار است، زندگی رمانگونهای داشته و ماجراهای زندگی او میتواند دستمایه یک داستان جذاب و خواندنی باشد. با یکی از مهربانترین اهالی محله نصرت وبانی اصلی راهاندازی هیئت قدیمی این محله گفتوگو کردیم و او از دلمشغولیهای یک دختر ۱۶ ساله کلیمی در دوران نوجوانی که در نهایت به ازدواج با یک مرد مسلمان منجر شد، بهعنوان بهترین فصل کتاب زندگیاش برایمان گفت.
به معلم قرآن التماس کردم
محدوده اطراف محله نصرت، در سالهای دور محل زندگی خانوادههای کلیمی بود و مریم دردشتی یکی از معدود بازماندههای نسل قدیمی ساکنان این محله است. او درباره ماجرای علاقهمند شدنش به دین اسلام میگوید: «در دوران شاه که به مدرسه میرفتم اجازه نمیدادند دانشآموزان کلیمی سر کلاس قرآن بنشینند. در آن سالها ملتمسانه از معلمان دینی میخواستم که مرا از کلاس بیرون نکنند و میگفتم دوست دارم بنشینم و به صوت قرآن گوش بدهم. عدهای از آنها قبول میکردند اما بعضی معلمان نمیپذیرفتند و من به ناچار کلاس قرآن را ترک میکردم. وقتی ۱۶ سالم بود، همیشه دنبال جواب این سؤال بودم که چرا وقتی همه ما یک خدا داریم بهصورت قومی و قبیلهای زندگی میکنیم. در همان سالها همسایهای مؤمن داشتیم که نماز خواندنش شاید ساعتها طول میکشید. یکی از دغدغههای من این بود که پشت پنجره بایستم و نماز خواندن همسایه را تماشا کنم. گاهی اوقات هم دور از چشم خانواده ملحفه تخت را سرم میکردم و ادای همسایه را درمیآوردم. اغلب اوقات با خانواده به مهمانی نمیرفتم تا در خانه بمانم و صحبتهای آقای کافی را که از رادیو پخش میشد گوش کنم. از روزه گرفتن فقط این را میدانستم که از صبح چیزی نخورم تا شب. حتی زمان سحر و افطار را نمیدانستم. غذایی را که مادرم برای ناهار میگذاشت نمیخوردم و زمانیکه هوا تاریک میشد و غذا میخوردم و به گمان خودم افطار میکردم.» با ساخت مسجد در خیابان نصرت زندگی مریم دردشتی هم مثل بسیاری دیگر از اهالی محله دستخوش تغییر شد. او ادامه میدهد: «وقتی که محرم میشد یکی از روسریهای مادرم را که با آن به کنیسه میرفت سرم میکردم و خودم را به دستههای سینهزنی که از خیابان نصرت و مقابل مسجد امیرالمؤمنین(ع) عبور میکردند میرساندم. در آن سالها مسجد امیرالمؤمنین(ع) به تازگی به همت اهالی محله ساخته شده بود. همین شور و شوقی که نسبت به اسلام داشتم باعث شد تا در نهایت تصمیم بگیرم دینم را عوض کنم و مسلمان شوم.»
با عزیز ازدواج کردم و مسلمان شدم
مریم دردشتی برای مسلمان شدن به واسطهای نیاز داشت و آقا عزیز واسطه شد تا او به آرزوی دیرینه و خواست قلبیاش برسد. او ازدواج با آقا عزیز و مسلمان شدن را تولد دوبارهاش میداند: «ماجرا از این قرار است که ما در مدرسه جمشید در خیابان نصرت همکلاس بودیم و روی یک نیمکت مینشستیم. از طرفی آقا عزیز دوست صمیمی برادرم بود و بعد از رفت و آمدهای خانوادگی به یکدیگر علاقهمند شدیم. فکر میکردم بعد از ازدواج با آقا عزیز راحتتر میتوانم به خواستهام برسم و مسلمان شوم اما پدرم که خاخام کلیمی بود مخالفت کرد و در خانوادهام که از کلیمیان مذهبی بودند اختلاف پیش آمد. از شکوههای پدرم متأثر میشدم اما از طرفی دوست داشتم بر سر عقایدم بایستم چون عشق به اسلام در درونم وجود داشت و آقا عزیز هم جوان نجیبی بود. بعد از ازدواج خانوادهام طردم کردند تا اینکه رضا، پسر اولم به دنیا آمد. با به دنیا آمدن رضا، پدرم پیغام داد که میخواهد مرا و نخستین نوهاش را ببیند و به اینترتیب بعد از چند سال با ما آشتی کرد.»
برای قرآن خواندن عجله داشتم
«قبل از مسلمان شدن فقط ادای مسلمانی را در میآوردم اما بعد از ازدواج درباره اسلام مطالعه کردم و هر بار مسئله تازهای را کشف کردم.» ساکن قدیمی محله نصرت میگوید: «بعد از اینکه پدرم ناامید شد و مسلمان شدم به کلاسهای قرآن رفتم و شروع کردم به یادگیری روخوانی قرآن مجید. به حدی برای خواندن قرآن اشتیاق داشتم که از خدا میخواستمکاری کند تا یک شبه قرآن خواندن را فرا بگیرم. هنوز هم بعد از قریب به ۴۴ سال به کلاسهای تفسیر قرآن میروم و بارها و بارها ترجمه فارسی آیههای قرآن را هم خواندهام و چند جزء از قرآن را هم حفظ کردهام. حالا از این موضوع خوشحالم و خدا را شکر میکنم که وقتی در ماه رمضان به کلاس قرآن میروم میکروفن دست به دست میچرخد و به من میرسد تا برای حاضران قرآن بخوانم. گرویدن به دین اسلام، خواندن قرآن و عمل کردن بهآموزهای اسلام باعث شد در زندگی دچار لغزش نشوم. گاهی اوقات زندگی من و عزیز آقا به مو رسید اما به برکت قرآن پاره نشد. هر وقت به عزیز آقا میگفتم ممکن است در ادامه زندگی دچار مشکل شویم در جوابم میگفت خدا تو را لنگ نمیگذارد.»
مخفیانه به مسجد میرفتم
وقتی ۱۶ سالم بود و مخفیانه به مسجد امیرالمؤمنین(ع) میرفتم، زمانی که از امام حسین(ع) میگفتند، بیاختیار گریه میکردم و این سؤال ذهنم را حسابی مشغول کرد که چرا سر امام حسین(ع) را بریدند؟ مگر هر کسی حرف حق را فریاد میکند باید سرش را از بدن جدا کنند؟ این چراهای ذهن یک دختر ۱۶ ساله کلیمی بود که مرا به سمت و سوی مطالعه درباره اسلام و زندگی امامان(ع) کشاند.» مریم دردشتی حالا در مورد اسلام و اهلبیت(ع) آنقدر میداند که برای تمام پرسشهای مذهبی فرزندانش پاسخ دارد و آنها را بر اساس آموزههای اسلام تربیت کرده است. او میگوید: «۳ پسر به نامهای رضا، مرتضی و مصطفی دارم که از دوران کودکی، آنها را با دین اسلام آشنا کردم و به آنها یاد دادهام که مثل تمام بزرگان دین اسلام مال حرام را وارد زندگیشان نکنند. یک روز رضا، پسر بزرگم را که حالا یکی از بانیان هیئت قدیمی محله است برای خرید نان به نانوایی محله فرستادم و زمانیکه برگشت متوجه شدم یک تومان اضافه بهعنوان بقیه پول نان دریافت کرده است. رضا میخواست بعد از خوردن صبحانه به نانوایی برود و پول را پس بدهد اما گفتم این نانی که میخوری حلال نیست و تا زمانی که یک تومان را پس ندادی حق صبحانه خوردن نداری.»
۳۸ سال نذر برای امام حسین(ع)
سال ۱۳۵۷ و ۶ سال بعد از مسلمان شدن، مریم دردشتی پیشنهاد بالا بردن پرچم امام حسین(ع) در خیابان نصرت را مطرح میکند و با استقبال اهالی مواجه میشود. او میگوید: «یک روز به یکی از هممحلهایها گفتم به جای اینکه در ایام محرم برای عزاداری به محلههای دیگر برویم میتوانیم با کمک اهالی یک هیئت محلی تأسیس کنیم. در آن سالها محله ما هیئت نداشت و عدهای از اهالی برای عزاداری به چیذر و مجیدیه میرفتند و ما هم به هیئت خیابان ۱۳ آبان میرفتیم. صحبتها که جدی شد عدهای از کاسبان و معتمدان محلی هم آمدند و در نهایت در حیات خانه قدیمی ما هیئت کوچکی به نام هیئت متوسلین به قمر بنیهاشم(ع) راه انداختیم.» برپایی مجلس امام حسین(ع) از حیات کوچک خانه مریم دردشتی شروع شد و حالا قریب ۳۸ سال است که او بهعنوان یکی از مریدان امام حسین(ع) در هیئت محله نذر میدهد: «دهه اول محرم هر سال دیگهای نذری را بار میگذاشتیم. اهالی محله هم در حد توانشان به برپایی مجلس عزاداری کمک میکردند. یکی گوسفند نذر میکرد، یکی چند گونی برنج میداد و خانمها هم کار پخت وپز را انجام میدادند. زیاد طول نکشید که اهالی خیابان نصرت متوجه شدند که هیئتی محلی دارند و یکی یکی پایشان به مجلس امام حسین(ع) باز شد. علم و کتل و دیگ و سماور و تمام وسایل هیئت را اهالی محله وقف امام حسین(ع) کردند و بعد از ۳۸ سال هنوز هم چراغ امام حسین(ع) در محله نصرت روشن است.»
هیئتی که عامل همدلی اهالی شد
در حال حاضر هر ۳ پسر مریم دردشتی از عاشقان امام حسین(ع) هستند و هر سال محرم که میشود کار و زندگیشان را تعطیل میکنند تا مجلس امام حسین(ع) برپا شود. او میگوید: «محرم هر سال که رضا مشغول سیاهپوش کردن هیئت میشود، جوانهای محله یکی یکی میآیند و دست به دست هم میدهند تا بساط عزاداری امام حسین(ع) را پهن کنند.
هیئت متوسلین به قمر بنیهاشم(ع) چنان در خیابان نصرت ریشه کرده که بعد از ۴۰ سال به عامل اتحاد و همدلی اهالی تبدیل شده و به مدد امام حسین(ع) تمام خانوادههای مذهبی محله فرزندان سالمی دارند.» در محله نصرت کمتر کسی پیدا میشود که از علاقه مریم دردشتی به امام حسین(ع) و اهلبیت(ع) بیخبر باشد و اغلب کسانی که برای زیارت حرم امام حسین(ع) به کربلا میروند خرید سوغاتی برای این بانوی مهربان محله را فراموش نمیکنند.
او درباره بهترین هدیهای که از اهالی گرفته میگوید: «اهالی محله به من لطف دارند و زمانیکه از سفر کربلا برمیگردند برایم سوغاتی متبرک میآورند. چند سال قبل یکی از همسایهها پرچم امام حسین(ع) را برایم سوغاتی آورد و هر سال محرم که میشود آن را به دیوار خانه میآویزم. این پرچم بوی حرم امام حسین(ع) را میدهد و بهترین هدیهای است که تاکنون گرفتهام.»
کسی از کارهای خیر همسرم خبر ندارد
عزیز همتی، امسال چهل و چهارمین سال زندگی با مریم دردشتی را جشن میگیرد اما تب و تاب نخستین روزهای آشنایی با او را از یاد نبرده است. او میگوید: «سال ۱۳۵۱ بود که به مسجد امیرالمؤمنین(ع) رفتم و با آیتالله موسوی اردبیلی، امام جماعت وقت مسجد درباره ازدواج با همسرم که دختر یک خاخام کلیمی بود مشورت کردم. به آیتالله موسوی اردبیلی گفتم یک دختر کلیمی که علاقه عجیبی به دین اسلام دارد به مسجد میآید و بعد هم موضوع ازدواج و مسلمان شدن همسرم را مطرح کردم که با استقبال ایشان مواجه شدم. از طرفی برادر همسرم یکی از دوستان صمیمیام بود و همان رفت و آمدهای خانوادگی و مشورت با آیتاللهموسوی اردبیلی باعث به وجود آمدن علاقه شد و در نهایت با هم ازدواج کردیم.» آقا عزیز ادامه میدهد: «وقتی برای جاری شدن عقد و تشرف همسرم به دین اسلام در محضر آیتاللهشاهرودی حاضر شدیم، ایشان به پدرم که همراه ما بود گفت با این کار باعث بخشش و آمرزیده شدن خودت و اجدادت شدی. بعد از ازدواج ما، همسرم مثل گل از پدرم نگهداری کرد و زمانی که به رحمت خدا رفت، از شدت غم و اندوه چند روزی بستری شد.»
«از سال ۱۳۵۷ که هیئت متوسلین به قمر بنیهاشم(ع) تأسیس شد تاکنون که ۳۸ سال از آن روزها گذشته، تمام کارهای هیئت از پخت وپز گرفته تا نصب پرچم و جمعآوری اهالی سر سفره امام حسین(ع) را همسرم انجام داده است». عزیز همتی می گوید در تمام این سالها ایشان را یک انسان واقعی دیدم که وجودش پر از محبت و مهربانی است. او سالهاست از مادر من که ۹۰ سال دارد با نهایت مهر و محبت نگهداری میکند و همیشه به ما تأکید میکند که در دین اسلام سفارش شده به والدین خود احسان کنید. ایمان همسرم واقعی است و به آنچه اعتقاد قلبی دارد عمل میکند. اگر ما سالی یکماه روزه میگیریم او ۶ ماه در سال روزه است و علاقه عجیبی به نماز خواندن، روزه گرفتن، نذر و نیاز و انفاق کردن دارد و در جلسات قرآن برای کمک به نیازمندان بانی میشود. همیشه میگوید برای رضای خداوند کار خیر انجام میدهد و به همین دلیل کسی جز من از کارهای خیر او خبر ندارد. در کلاسهای قرآن به اتفاق بانوان خیر محله نصرت قرار میگذارند که هر بار برای نیازمندی جهیزیه تهیه کنند و از خیّران محلی برای رفع مشکلات نیازمندان کمک جمع میکند اما کسی از این موضوع خبر ندارد.»
از زندگی اشرافی تا فقر و تنگدستی
مصطفی، پسر کوچکتر مریم دردشتی، بزرگ شدن در دامان پرمهر مادرش را هدیهای الهی برای خودش میداند و میگوید: «نقل قولهای زیادی درباره مادرم شنیدهام. مادرم در خانوادهای اشرافی به دنیا آمده بود اما بعد از ازدواج با پدرم زندگی بسیار سختی را شروع میکند. کار به جایی میرسد که حتی ناچار میشود ۳ شیفت کار کند تا فرزندانش گرسنه نمانند. با این حال هرگز از اعتقاداتش دست نکشید و به گفته موسپیدهای فامیل، اعتقادش به خداوند محکمتر شد.» مصطفی که سنگ صبور مادر و عصای دست او محسوب میشود ادامه میدهد: «مادرم به خواندن نماز اول وقت اعتقاد عجیبی دارد و هر بار که برای خرید کردن بیرون میرویم دائماً از مردم نشانی مسجد را میگیرد تا نماز اول وقت را از دست ندهد. مادرم خیلی معتقد و برای همه ما یک الگوی تمام عیار است.»
منبع: همشهری محله
خوشا به سعادتت..
ای کاش جامعه هنرفیلم و سینما از زندگی زیبا و پر از مشقت خانم دردشتی فیلم وسریال بسازند. چه بسا داستان زندگی این بزرگوار الگوی متقنی برای جوانان شود.