به گزارش رهیافتگان (پایگاه جامع مبلغین و تازه مسلمانان ) در محله «یافتآباد» قصابی هست که اهالی محله «عمو مصطفی» صدایش میکنند. مصطفی طبیب، ۷۰ ساله از جمله افرادی است که در مغازه و خانهاش به روی نیازمندان و گرفتاران باز است و ماجرای گوشتهای ۲۰۰ و ۵۰۰ تومانیاش را همه میدانند. خودش میگوید که چرایی کارش گفتن ندارد اما واقعیت این است که نیازمندان محله وقتی به مغازه او مراجعه میکنند بدون آنکه دیگران متوجه شوند پاکت گوشت را به دستانشان میدهد و راهیشان میکند. عمو مصطفی طبع شعری هم دارد؛ شکستهبند ماهری هم هست و کار زن و مرد و پیر و جوان را راه میاندازد. عمو مصطفی با لبخندی بر لب درباره روند زندگیاش ما را مهمان شعری میکند که وصف حال خودش است: «کجا روم به که گویم که این چه قانون است/ دهان غنچه تو داری و قلب من خون است/ دلیل از تو نخواهم چون دلال کنی، خود دلال تو عصر و دلیل قانون است/ مسلم است که اندر قضاوت لیلی هرآنچه حکم شود برعلیه مجنون است/ کسی که عمر تلف کرد و درس عشق نخواند در این معامله بیشک و شبهه مغموم است/ به من بگو فکر چه میکنی، زنهار در این زمان که کار از حساب بیرون است»
آغاز راه
گوشه مغازه بین یخچالها جایی هست دور از چشم مشتریان که همیشه عمو مصطفی کار مردم را همانجا راه میاندازد. این جوانمرد کنار صندوق بزرگ روی یک صندلی چوبی پایه فلزی مینشیند که سالها از عمرش میگذرد. گویی دریایی از خاطرات را در ذهنش، مرور و ماجراهای پهلوانان و جوانمردان تهرانی را یکی یکی بازگو میکند. طبیب، باستانیکار هم است. او درباره گذشتههای دور و ماجرای یافتن مسیرش با لحنی که آدم را به یاد لوطیهای قدیمی میاندازد از زندگیاش میگوید: «۷۰ سال از عمرم میگذرد. از ۶سالگی در این مغازه و آن مغازه شاگرد قصاب بودم تا خرج زندگیمان را دربیاورم. آن دوران اینطوری ایجاب میکرد. زندگیها خیلی سخت بود. راه و مسیرم هم مثل قصابها شده بود. آن زمان قصابها خیلی کارشان درست بود. به نحوی که وقتی مرد خانهای به سفر راه دور میرفت زندگیاش را به دستشان میسپرد.»
حکایت جوانمردی
قصاب هممحلهای میگوید: «داستان زندگی من از آنجایی شروع شد که همیشه عادت داشتم پاپیچ افرادی شوم که اسم بزرگی داشتند و مردم دوستشان داشتند. میخواستم ببینم چرا مردم از آنها تعریف میکنند.» آقا مصطفی از زمانی میگوید که هفتهای یکبار تختی به باشگاه گردان در محله خانیآباد میآمد و ورزش میکرد: «من هم هرطور شده خودم را به باشگاه میرساندم تا ببینم تختی چطور رفتار میکند که این همه مردم دوستش دارند. واقعاً هم میدیدم و حس میکردم.» عمو مصطفی از افرادی صحبت میکند که یک محله و شهر روی منش آنان حساب میکردند. او درباره اینکه خودش چطور متحول شد میگوید: «از روزی که آمدم زیر پرچم مرتضی علی(ع) عوض شدم.» کاسب خوشنام هممحلهای میگوید: «آنچه که در پهلوان تختی میدیدم همه مردانگی و فتوت بود. هرچه از این مرد بگویم کم است. بدون شک این حرف درست است که یک ایران بود و یک جهان پهلوان تختی. او بسیار متواضع بود و هرکاری میکردند وسط گود نمیرفت تا میانداری کند. این درحالی بود که پهلوان یک مملکت و در زورخانه صاحب زنگ بود. همیشه آنقدر برایش صلوات میفرستادند و قسمش میدادند تا بعد از بزرگترها میل میگرفت.» او ادامه میدهد: «هیچ وقت فراموش نمیکنم؛ یکبار با دوچرخه در محله میگشتم، یک نفر قمه کشیده بود و شیشه میشکست و به همه ناسزا میگفت تا اینکه آقا تختی رسید. ناصر آقایی هم همراهش بود. جهان پهلوان مچ آن مرد را گرفت. دستش را یک تکان داد و قمه از دستش افتاد. آن مرد متوجه شده بود کسی که جلویش ایستاده تختی است. جرئت حرف زدن نداشت. آقا تختی گفت: شرم نمیکنی دهانت را باز کردهای و هرچه میخواهی جلوی ناموس مردم میگویی؟ مردانگی به گردن کلفتی و زور بازو نیست. آن مرد سرش را پایین انداخت. تختی هیچکاری نکرد. فقط چند کلمه حرف به او گفت. آن مرد درست شد و به زندگیاش چسبید.»
صراحت بیان، صفای باطن
صوت و بیان محکم عمومصطفی در برابر صدای قرقر بلند یخچالهای قدیمی غالب است. قصاب هممحلهای نوشتهای را روی دیوار نصب کرده است که «هر کی میخواد یخچال مرا ببنید میتواند.» این صراحت بیان که نمونه کوچکی از صفای باطن جوانمرد هممحلهای است با صحبتهایی که درباره این پهلوان در محله شنیده میشود همخوانی دارد. اهالی میگویند کسی دست خالی از مغازه این پهلوان بیرون نمیرود. قصاب هممحلهای از حکمت دادن گوشت به ازای ۵۰۰ تومان میگوید: «کارها به اندازه معرفت آدمها سنجیده میشود نه به مقدار پولی که میان آنان رد و بدل میشود. وقتی یک نفر ۵۰۰ تومان پول میدهد و گوشت میخواهد حکمش معرفت است. چون آن را به کسی میدهد که میخواهد شکم زن و بچهاش را سیر کند. خیر و برکت این کار را در تمام زندگیام دیدهام. آنقدر که حسابش از دستم در رفته است.» او با بیان خاطرهای از سالهای جوانی، تأکید میکند که لذت انجام کار خیر در نهان بودن آن است: «مهدی قصاب بچه سهراه سیروس آدمی لاغر اندام بود ولی خیلی زور داشت. بچههای محله خیلی او را دوست داشتند. عباس آقایی هم بود که عباس تانکی صدایش میکردند. یک روز همراه آقامهدی برای صرف ناهار به خانه عباس آقا رفتیم. من کنار مهدی قصاب نشسته بودم. یک نفر دیگر هم به جمع ما اضافه شد. هنوز عرقش خشک نشده مدام به آقا مهدی میگفت: ماجرای فوزیه، زن شاه را بگو که جلویش درآمدی ولی او چیزی نتوانست بگوید. از فلان مسابقه هم بگو که کسی حریفت نشد. آقا مهدی سرش را پایین انداخت و گفت: بیا جلو! وقتی آن مرد نزدیک رفت آقا مهدی گفت: چیزی گیرت میآید من از خودم تعریف کنم؟ این رفتار یک درس بزرگ در زندگی است. در جهان پیل مرد بسیار است/ در جهان دست بالای دست بسیار است»
لذت کار خیر
عمو مصطفی همچنان از گذشتههای دور صحبت میکند و «جلال» شاگردش که سالیان زیادی همراهش بوده کار مشتریان را راه میاندازد. در این بین زنی چادری وارد مغازه میشود. عمومصطفی به شاگردش اشاره میکند. آقا جلال هم تکه گوشتی را بدون اینکه بکشد و پولی بگیرد دست او میدهد. قصاب خوشنام محله مکثی میکند و میگوید: «سالها پیش در خیابان منیریه شاگرد حاج رحیم بودم. آقای انصاری دوست من که مدام از ما خرید میکرد یک روز از من خواست به دانشگاه افسری بروم. او آنجا آرایشگر بود. وقتی با دوچرخهام به آنجا رفتم مرا به آشپزخانه برد و در گوش حاج عباس سرآشپز چیزی گفت. او آن روز باقیمانده غذاها را به من داد و گفت: هر شب بعد از قصابی بیا اینجا غذا ببر. من هم غذاها را داخل لنگ میبستم و میآوردم به مادرم میدادم و بین همسایهها تقسیم میکردیم. خیلی انجام دادن این کار خیر برایم خوشایند بود، چون معنای واقعی بخشندگی را درک کرده بودم.»
مسیر عاشقی
عمومصطفی همزمان با ما مدام با همسایهها هم سلام و احوالپرسی میکند. او از افرادی میگوید که برای درمان مشکل دررفتگیشان به او مراجعه میکنند. در همین هنگام مردی میآید که دستش دررفته است. عمو مصطفی وقتی میخواهد برای رفع مشکل او از جایش بلند شود میگوید: «آی کمرم.» کارش که تمام میشود میگوید: «مادرم میگفت: طبیب دیگران هستی ولی در کار خودت ماندهای.» او از ماجرای مصطفی دیوانه هم خاطرهای میگوید: «مصطفی دادکان یا همان مصطفی دیوانه آدم خلافکاری بود. اما خدا یک چیزی جلو پایش گذاشت. او هم گرفت و متحول شد. ماجرا از این قرار بود که یک روز مصطفی و چند نفر از دار و دستهاش به فرحزاد میروند و آبگوشتی به پا میکنند. وقتی میخواستند شروع به خوردن کنند از بالای درخت فضله کلاغی داخل ظرف آبگوشت میافتد و غیرقابل خوردن میشود. مصطفی وقتی گوشت را جدا میکند تا آن را بشوید و کباب کند میبیند ۲ عقرب داخل دیگ آبگوشت هستند و کل غذا مسموم شده است. تلنگری به مصطفی میخورد و حکمت خدا را میبیند. از همانجا کمند معرفت امام حسین(ع) بر گردنش میافتد و از آن به بعد هیچ خلافی نمیکند.» او ادامه میدهد: « او وقتی اسیر و دلباخته سیدالشهدا(ع) میشود آبرو پیدا میکند. طوری که وقتی بازار میرفت تا برای عزای امام حسین(ع) پول جمع کند بازاریان در گاو صندوق را باز میکردند تا هرچه میخواهد بردارد. وقتی هم که حاج مصطفی فوت کرد به احترامش ۳ روز بازار را تعطیل کردند. به حرمت اینکه نوکر امام حسین(ع) و خادم آل علی(ع) شد. البته مقام نوکری را هم به این مفتی نمیدهند. به قول حافظ که میگوید: طفیل هستی عشقند آدمی و پری/ ارادتی بنما تا سعادتی ببری. باید یک چیزی بدهی تا یک چیزی بگیری. باید بتوان از خواهشهای نفسانی گذشت.»
روزگار سپری شده عمومصطفی
وقتی با «نصرالله حدادی» تهرانشناس به دیدار عمو مصطفی رفتیم او در معرفی این پهلوان و کاسب خوشنام گفت: «روزی که با عمو مصطفی آشنا شدم به من گفت: اگر یک روزی عکسی قدیمی از من در کافهای برایت آوردند تعجب نکن. آن عکس من است. ولی از وقتی که آمدم زیر پرچم حضرت علی(ع) توبه کردم.» او در توصیف شخصیت عمومصطفی افزود: «او از باستانیکاران قدیمی تهران و خصلت جوانمردی در او خلاصه شده است. از روزی که من با عمو آشنا شدم یک چیز را در وجودش دیدم. اینکه عمو مردانه از گذشتهاش صحبت میکند نشاندهنده خلوص نیت و تغییر احوال اوست.»
منبع: همشهری محله