آندره … آندره …
به گزارش رهیافتگان (پایگاه جامع مبلغین و تازه مسلمانان) شنید که کسی او را به نام صدا کرد، صدایی که از جنس خاک نبود، آبی بود، آسمانی بود، «آندره» از خواب بیدار شد پر وهم و خیال، نگاهش بیتاب و هراسان به هر سو دوید. اما همه در خواب بودند جز خادم پیری که کمی آن سوتر ایستاده بود و خیره نگاهش میکرد. پیرمرد که متوجه حالات «آندره» شده بود به سویش آمد و با لبخندی مهربان روبرو با نگاه او ایستاد:
چی شده پسرم؟!
«آندره» سکوت کرد اما دلش هوای فریاد داشت، هوای گریه، دوست داشت خودش را در آغوش پیرمرد بیندازد و زار زار گریه کند، از ته دل فریاد برآورد شیون کند و هوار بزند. بغض بدجوری بیخ گلویش را گرفته بود دلش میخواست آن را بترکاند و عقدهی دل خالی کند. پیرمرد روبرو با او نشست، دستی به شانهاش زد و دوباره پرسید چیزی شده؟
«آندره» وامانده از خواب، خود را به آغوش پیرمرد انداخت، دیگر طاقت نیاورد،های زد و با صدای بلند گریست، از شیون او چند نفر بیدار شدند، چشمهایشان را مالیدند و متحیر به «آندره» خیره شدند. پیرمرد دستی به پشت «آندره» زد و گفت:گریه کن فرزندم، داد بزن، گریه عقدهها رو خالی میکنه، درد و تسکین میده، گریه کن، گریه کن.
«آندره» همچنان گریست، حالا دیگر همه بیدار شده بودند و با نگاههای پر سیوال «آندره» را مینگریستند. پیرمرد پرسید، چی شده؟ تعریف کن.
«آندره» خودش را از آغوش پیرمرد کند، تکیهاش را به دیوار داد و نگاه خویش را به آسمان دوخت، آسمان آبی با همهی ستارگان در نگاهش ریخت. دستهای کبوتر از برابرش گذشتند و در اوج آسمان گم شدند. «آندره» نگاهش را بست و بیآنکه جواب پیرمرد را بدهد در دل گفت: کاش هرگز بیدار نشده بودم.
صدای پیرمرد را شنید که باز پرسید، چرا حرف نمیزنی؟! بگو چی شده؟! جواب دیدی؟ تعریف کن! «آندره» چشمانش را گشود و نگاهش را در نگاه مهربان پیرمرد دوخت و با زبان اشاره به او فهماند که حرف زدن نمیتواند. پیرمرد غمگین از جا برخاست، سعی کرد بغض و اشکش را از «آندره» پنهان نماید رو گرداند و پشت به او دور شد. اما «آندره» دید که شانههای پیرمرد میلرزید.
«آندره» مسلمان نبود اما پس از قطع امید از همه جا به درگاه امام رضا علیهالسلام آمده بود. بارها از خود پرسیده بود: آیا امام رضا علیهالسلام با آن همه دردمند و حاجتمند مسلمان نظری هم به یک مسیحی خواهد داشت؟ بعد خود را نوید داده بود که بیشک حاجتش روا خواهد شد. پس با امید به التجاء نشسته بود.
پدر چه شوق و شعفی داشت، مادر در پوست خود نمیگنجید، پس از سالها دوری و فراق قرار بود به ایران برگردند و خویشانی که شاید هیچ کدامشان را نمیشناختند ببینند. «آندره» و خواهرش «النا» هم خوشحال بودند، آنها هنوز ایران را ندیده بودند. شوق دیدار این سرزمین را داشتند، عشق دیدار از ایران لحظههای انتظار را کشت و آنها راهی شدند، از مرز که گذشتند دیگر سر از پا نمیشناختند. پدر با شوق جای سرزمین ایران را به فرزندانش نشان میداد و با چه ذوقی از خاطرات دورش تعریف میکرد. آنقدر غرق در شعف و شادمانی بود که اصلا
متوجه تریلی سنگینی که با سرعت از روبرو میآمد نشد و تا به خود آمد صدای فریاد جگر خراش زن و فرزندانش با صدای مهیب برخورد تریلی و اتومبیل او در آمیخت. پدر و مادر «آندره» در دم جان سپردند و «آندره» و «النا» به بیمارستان منتقل شدند. بعد از بهبودی، «النا» طاقت این سوگ بزرگ را نیاورد و عازم ازبکستان شد. اما «آندره» با همهی اصرار خواهرش با او نرفت و تصمیم گرفت در ایران بماند. اما این تصمیم برای او که در اثر شدت تصادف قدرت تکلمش را از دست داده بود سخت و دشوار بود.
او که سرنوشت «آندره» را رقم زد پای او را به منزل زن و مرد جوانی کشاند که پس از سالها ازدواج هنوز صاحب فرزندی نشده بودند. پدر و مادر جدید «آندره» برای بهبودی او از هیچ تلاشی فروگذار نکردند. اما تو گویی سرنوشت او این چنین رقم خورده بود که لال بماند. «آندره» هر روز مشاهده میکرد که پدر و مادر ناتنیاش بعد از راز و نیاز به درگاه خداوند طلب شفای او را از خداوند میکنند او هم با دل شکستهاش رو به خدا مینشست و طلب شفاء میکرد. سالها گذشت، «آندره» بزرگتر شده بود و در یک مغازهی ساعت سازی مشغول کار بود، دردی که داشت باعث شده است که فردی گوشه گیر و منزوی باشد و کمتر با کسی دوستی کند.
روزی پدر به سراغش آمد و در حالیکه چشمانش پر از حلقههای اشک شده بود خطاب به او گفت: «آندره»، پسرم درسته که همهی دکترها جوابت کردهاند اما ما مسلمونا یک دکتر دیگه هم داریم که هر وقت از همه جا ناامید میشیم میریم سراغش، اگه تو بخوای میبرمت پیش این دکتر تا شفاء را ازش بگیری.
«آندره» نگاه پر تمنایش را به پدر دوخت. چهرهی پدر در برابر نگاه گریان او در هم مغشوش و گم شد. «آندره» نگاهش را بست و دو حلقهی بلورین اشک از لای مژههای سیاهش بر دامنهی صورتش لغزید و فرو چکید.
این اولین باری بود که «آندره» چنین مکانی را میدید، هیچ شباهتی به کلیساییکه او هر یکشنبه همراه پدر و مادر و خواهرش میرفت نداشت، حرم پر از جمعیت بود. همهی دستها به دعاء و گریان، کبوترانی که گاه گاه از بالای سر زایرین پرواز میکردند و اوج میگرفتند و بر گنبد طلایی امام هشتم علیهالسلام مینشستند توجه «آندره» را سخت به خود جلب کرده بود. پدر «آندره» را تا کنار «پنجرهی فولاد» همراهی کرد. بعد ریسمانی به گردن او آویخت و سر دیگر طناب را بر شبکه ضریح «پنجرهی فولاد» بست. «آندره» متحیر به پدر و حرکات و اعمال او مینگریست، پدر که رفت «آندره» خسته از راه طولانی بر زمین نشست و سر را تکیه بر دیوار داد و به خواب رفت.
نوری سریع به سمتش آمد، سعی کرد نور را بگیرد نتوانست. نور ناپدید شد. دوباره نوری آبی مشاهده کرد که به سویش میآید. از میان نور صدایی شنید، صدایی که او را به نام میخواند:
آندره … آندره …
بیتاب از خواب بیدار شد. شب آمده بود با آسمانی مهتابی، حرم در سکوتی روحانی غرق شده بود. خادم پیری کمی آن سوتر ایستاده بود و او را مینگریست.ساعت حرم چند بار نواخت. «آندره» دلش میخواست باز هم بخوابد و آن نور را ببیند و آن صدای ملکوتی را بشنود. خادم پیر به سمت او میآمد.
همان نور بود. آبی، سبز، سفید، نه … نمیتوانست تشخیص بدهد، نوری بود به همهی رنگها، هی به سمت او میآمد و باز دور میشد. «آندره» مانده بود، متحیر، هر بار دستش را دراز میکرد تا نور را بگیرد اما نور از او میگریخت. ناگهان شنید که از میان نور صدایی برخاست، صدایی که از جنس خاک نبود، آبی بود آسمانی بود. صدا او را بنام خواند.
آندره … آندره …
خواست فریاد بزند نتوانست. نور ناپدید شد «آندره» دوباره از خواب بیدار
شد. همان پیرمرد سر او را به پایین گرفته بود و با تحیر به صلیب گردنش نگاه میکرد.
تو … تو مسیحی هستی؟!
پیرمرد پرسید و «آندره» با سر جواب مثبت داد. پیرمرد صلیب را از گردن او گشود و با دستمالی عرق از سر و رویش پاک کرد، بعد سر او را روی زانویش گذاشت و گفت:
حالا بخواب دیگر خواب پریشان نخواهی دید.
«آندره» پلکهایش را روی هم گذاشت، خواب خیلی زود به سراغش آمد، باز نوری دیگر این بار سبز سبز، به خوبی میتوانست تشخیص بدهد.
نور به سمتش آمد و از میانهی آن صدایی برخاست: نامت چیست؟
تکانی خورد، متحیر بود، شنیده بود که نور او را بنام صدا کرده بود، پس دلیل این سیوال چه بود؟! شگفتزده و وامانده بود از پاسخ، از نور صدایی دیگر برخاست:
نامت را بگو.
«آندره» اشاره به زبانش کرد که قادر به تکلم نیست. از میان نور دستی بیرون آمد با قبایی سبز و روشن، دستی بر زبان «آندره» کشید و گفت:
حالا بگو نامت چیست؟
آندره آرام آرام زبان گشود و گفت:
آن … آندره … آندره …
اما نتوانست نامش را کامل بگوید. دوباره از میان نور ندایی شنید که:
بگو، نامت را بگو.
«آندره» دهان باز کرد، زبانش را در میان دهان چرخاند و با صدای بلند و موکد
صفحه ۷۸
فریاد زد:
اسم من رضاست، رضا …
رضا هم چون بلمی بر امواج دستها میرفت، لباسش هزار پاره شده بود. هر تکه به تبرک، نقاره خانه با شادی او همنوا شده بود و مینواخت چه معنوی و روحانی! چه عظمت جاودانه.
– اهل ازبکستان (مقیم همدان)
نویسنده حمیدرضا سهیلی
مجله زایر ش ۱۷ مرداد ۱۳۷۴
رباعی
من وصله ناجور به دامان توام
از بسکه بدم ننگ غلامان توام
اما تو ز بسکه لطف داری با من
بیش از همه شرمنده احسان توام
سید رضا موید
رباعی
هر سر که به درگاه رضا خم نشود
اسباب سعادتش فراهم نشود
گر بندهی خود را برساند به فلک
یک ذره ز آقایی او کم نشود
سید رضا موید
منبع.کتاب شفا یافتگان از متوسلین به امام رضا علیه السلام
قائمیه اصفهان