تاریخ انتشار :

شارن (Sharon)

سرگذشت زندگی یک تازه مسلمان امریکایی

هرگز مسلمانان واقعی را ندیده بودم به جز عربهای که اهل الکل بودند یا مسلمانانی که به درستی از اسلام هم پیروی نمی کردند و این مردم، افرادی بودند که به راحتی می توان آنها را مسخره می کرد. همیشه به آنها می گفتم: به خودتان نگاه کنید شما آنقدر به دین خود اعتقاد ندارید که بتوانید به دستورات آن عمل کنید.

pcc56141b92409230d8717188ad10b8a93_12

به گزارش رهیافتگان (پایگاه جامع مبلغین و تازه مسلمانان )، اسم من شارن است. آمریکایی هستم و در تگزاس زندگی می کنم. زمانی که بچه بودم پدر و مادرم به ما یاد دادند که در وقتهای ویژه ای ( روز کریسمس – عید پاک- روز کمک به نیازمندان( یکشنبه ها ) ) نماز و دعا بجا بیاوریم و با خدا راز و نیاز کنیم، ما به کلیسا می رفتیم. اما رفتن به کلیسا تاثیر چندانی در روش زندگی و کارهای دیگر ما نداشت زیرا ما مخلصانه این اعمال را انجام نمی دادیم. به علاوه، خیلی ها معتقد هستند آنهایی که زندگی شان را بر پایه اصول مذهبی قرار می دهند یا به قول معروف مذهبی هستند، تا حدودی بیمارند. بنابراین احتیاج به دکتر دارند! به هر حال خانواده ما بدین صورت زندگی می کردند و به نظر می رسید خیلی از این بابت احساس رضایت می کردند. من مثل خانواده ام فکر می کردم تا اینکه به سن بلوغ رسیدم. همیشه می پرسیدم که چرا خداوند مرا آفریده است. هیچ کسی هم نمی توانست جواب درستی به من بدهد.( از خود می پرسیدم )چرا زندگی می کنم؟ این که باید خانه، ماشین و بچه داشته باشیم، چه مفهومی دارد و به چه دلیل است؟ ( با خود می گفتم) من باید کاری قابل توجه بکنم که به زندگی‌ام هدف ببخشد. در نتیجه افراد دیگر همیشه از من یاد کنند. اما از آنجا که نظر مردم درباره من برایم چندان مهم نبود، انگیزه ای برای این فکر نداشتم.

بخورید، بنوشید و شاد باشید

با خود تصمیم گرفتم که بخورم، بنوشم و شاد باشم ( بی خیال زندگی کنم ) زیرا که احساس می‌کردم راه دیگری وجود ندارد پس به شدت به این کار روی آوردم و تا حدودی هم زندگی خوب پیش رفت. پدر و مادرم هم می‌گفتند که کار خوبی انجام نمی‌دهم. باید به فکر « روز کمک به نیازمندان » هم باشیم و می گفتند که کتاب مقدس چنین دستور داده است. تصمیم گرفتم که دیگر خودم راه خویش را انتخاب کنم و می گفتم پدر ومادرم مرا درک نمی کنند و به من حق نمی‌دهند که مهمانی برگزار کنم و یا به مهمانی‌ها بروم و بنابراین رندگی با آنها خیلی خسته کننده بود. حدود پانصد دلار برای آنها گذاشتم و تصمیم گرفتم که با تعدادی از دوستانم با هم زندگی کنیم و و این زندگی یک مهمانی بزرگی برای ما بود. اما بعد از مدتی به فکر زندگی با پدر و مادرم افتادم و دلم خیلی برایشان تنگ شد و براستی دلم به حاشان سوخت. در نتیجه تصمیم گرفتم که به خانه برگردم.

رفتن به مدرسه دینی

پدر و مادرم تصمیم گرفتند مرا به مدرسه دینی بفرستند و این کار مرا بسیار به تعجب وا داشت. خیلی زود وسایل مورد لزوم برای من فراهم کردند و با کشتی مرا به محل مورد نظر فرستادند. وقتی که به مدرسه رسیدم، چند دختر خودسر و کله شق را آنجا دیدم. آنها مرا نزد معلم دینی بردند. معلم دینی دستش را دراز کرد که با من دست بدهد و از من پرسی « اسمت چیست؟» اسمم را به او گفتم و با او دست دادم. ناگهان انگشت شصت مرا فشار داد و گفت : « چرا این جوری با من دست می‌دهی؟» ما اینجا کاری می‌کنیم که شیطان را از وجودت بیرون کنیم. بعداً اتاقم را به من نشان دادند و قوانین و مقررات آنجا را به من گوشزد کردند. در جلوی تمام پنجره‌ها میله‌های آهنی قرار داده بودند. سیم‌های خارداری نیز دور و بر میله‌ها قرار داشت و در تمام اتاقها میکروفن وصل کرده بودند تا هر چه که در اتاقها گفته می‌شد سرپرستی مدرسه از آن باخبر شود. از ساعت پنج صبح به بعد برنامه رادیو ( در مورد انجیل ) پخش می‌شد و پانزده دقیقه از هر کلاسی به مطالعه انجیل اختصاص داده شده بود. بعد دوباره برنامه رادیو در مورد خواندن و تفسیر انجیل بود. سپس برای شستشوی بدن و لباس و غیره دو ساعت به ما وقت می دادند و بعد مرور برنامه و آماده شدن برای فردا بود.

فرار از مدرسه

در همان ده دقیقه اول به فکر فرار در اولین فرصت افتادم. روز بعد از روی میله‌ها پریدم و سوار ماشین غریبه ای شدم اما متاسفانه سوار ماشین یکی از کارکنان مدرسه شده بودم و او نیز بدون درنگ مرا به مدرسه برگرداند و مرا برای تنبه پیش مدیر مدرسه که فردی میان سال و نسبتاً قدبلند بود ، برد. اسمم را پرسید و من با ناراحتی و عصبانیت جواب دادم: آیا شما با خدا صحبت می‌کنید؟ در جواب گفت: بله؛ اغلب اوقات. بعد من گفتم:« پس چرا از خدا نمی پرسی که اسم من چیست؟» ناگهان مرد بیست و چهار ساله ای شروع به کتک زدن من کرد و مرا سر جای خویش نشاند. او این کار را کرد تا به قول خودش « مسیح » را خوشنود کند. من گریه نکردم که او از گریه کردن من احساس لذت کند. البته من خود را بسیار ممنون و سپاسگزار این وقایع می دانم. زیرا این وقایع آغاز جستجوی من برای حقیقت مسیح و کلیسا بود و متوجه شدم که این جایی گه من در آنجا هستم مسلماً آن کلیسای واقعی و آن مسیحی که درباره اشش می گفتند نیست.

مطالعه کتاب انجیل

مرا مجبور کردند که انجیل بخوانم. من نیز به مطالعه انجیل پرداختم. البته نه بخاطر آنها بلکه به خاطر خودم . در جستجوی « حقیقت » برای خویش بودم. از حضرت مسیح خواستم که مرا نجات دهد و در قلب من جای بگیرد. در ابتدا چنین تصور می شد که همه چیز بعد از آن واقعه بهتر شود اما نشد. خیلی خوب بود! همه به من می گفتند که وارد بهشت خواهی شد. ( اما باز با خود می گفتم) چرا اصلاً من خلق شده ام. و ای پروردگار چرا اجازه نمی دهی من مشکل خویش را فقط با تو در میان بگذارم؟ چرا بایداز طریق حضرت عیسی ( با واسطه) با تو صحبت کنم؟ البته حضرت مسیح مرد شریفی است اما من به خود تو احتیاج دارم.

دروغ درباره اسلام

سرانجام از آن مدرسه خلاصی یافتم و به منزل دوست داشتنی پدر و مادرم برگشتم. آنها گوشت خوک می خوردند و این کار مرا رنج می داد. به آنها گفتم که طبق دستورات کتاب مقدس ما نباید گوشت خوک بخوریم. آنها گفتند لطفاً با این کارهایت ما را دیوانه مکن. من شدیداً فردی مذهبی و پایبند اعتقادات دین مسیح شده بودم. به سادگی خودم را راضی کردم که طبیعی نیست که در مورد آنچه که خدا دستور داده است همیشه نگران باشم. پدر و مادرم از من خواستند که در جای دیگر زندگی کنم. در آن موقع پانزده سال سن داشتم و در جستجوی تعلیمات حقیقی حضرت مسیح بودم با خود فکر کردم که اعتقاد به حضرت مسیح به تنهای کافی نیست.من به راهنمایی و پاسخ به سؤالاتم احتیاج داشتم. هر چند که در اطراف محل زندگی ام مردمان زیادی وجود داشت اما تنها زندگی می کردم. به کلیساهای خیلی زیادی می رفتم و همیشه در جستجو و تحقیق و مطالعه بودم و هرگز به اسلام فکر نکردم زیرا طبق تعلیمات دین مسیحیت می خواندیم که : مسلمان افرادی گمراه هستند و دین ندارد و حالا( این جا قسمت عجیب و خنده دار زندگی ام است) آنها افرادی هستند که به زور می خواهند شما را به دینشان وارد کنند تمام این دروغ ها در مورد اسلام باعث شده بود که در مورد اسلام حتی کوچکترین تحقیقی نکنم. سخنرانان داستانهای طولانی و دروغ می گفتند اما این کارها هیچ تاثیری در مورد نقشه خداوند نداشت.

تناقضات در کتاب مقدس

سالها به مطالعه کتاب انجیل پرداختم زیرا می خواستم در مورد این که به کدام شاخه از مسیحیت بگروم کاملاً مطمئن شوم. از افراد کشیش زیاد می شنیدم که می گفتند « روح مقدس» آنها را هدایت کرده است و آنها هر یک اصولی مختلفی از دین مسیحیت را آموزش می دادند. به این نتیجه رسیدم که هر کس می تواند تقریبا ادعا کند که چیزهای که او می گوید از آن حضرت مسیح است البته وقتی که من به ضد و نقیض های انجیل پی بردم، علت امر را فهمیدم. کتاب انجیل موجود در عصر حاضر در قرن شانزدهم گردآوری شده است و «پادشاه جیمز» که در آن زمان کنترل کلیسا را هم در دست داشت ناظر بر گردآوری آن بود. کتابهای انجیلی که امروز در دست ما است کتابهای است که با تفسیرات و تشریحات دانشمندان مکاتیب فکری به خصوصی در توافق است و فصلهایی را از کتاب مقدس که با فکر و نظر آنها هم خوانی نداشت حذف کردند و آنها را به عنوان فصلهای دست کاری شده قلمداد کردند و البته که افراد معمولی به این کتابها اصلا نگاه نکرده اند زیرا شورای کلیسا برای آنها تصمیم می گرفت و موضوعات دینی را برای آنها بیان می کرد و  این کلیساها زیر چرخ سیاست دولت وقت عمل می کردند.

سردرگمی و تناقضات در بیانات انجیل

سرانجام به خاطر تناقضاتی که در آیات زیر در انجیل دیدم به تدریج از مسیحیت دور شدم .

«پروردگار آنها (آدم و حوا) را مورد رحمت خویش قرار داد و به آنها گفت: پر ثمر باشید و در دنیا زاد و ولد زیاد انجام دهید.» (جنیسیس)

انسان بهتر است ازدواج نکند( کورینتیانز)

انسان هیچ برتری و امتیازی بر حیوانات ندارد ( اککلیزیستز)

ای انسان ! ماهی دریا را، پرندگان آسمان را و هر موجود دیگری که روی زمین حرکت می کند، همه را تحت فرمان خویش در آور.(جنیسیس)

هان، ای بنی اسرائیل: خدا پروردگار ماست، پروردگار یکی است( دا کترونومی)

من گفتم: شما خدایان هستید ، همه شما پسر خدای تعالی هستید.( زبور داوود)

من خدا را مقابل خود دیدم( جنیسیس)

هیچ کس هرگز خدا را ندیده است (جان)

ثروت را علاج همه چیز است ( اککیزیتز)

دوستی ثروت و مال اندوزی ریشه تمام گناهان است( تیماتی)

حضرت مسیح کسی است که رتبه و منزلت او پایین تر از فرشتگان قرار دادیم( هیبروس)

هر کس که مسیح با اوست هیچ وقت مرتکب گناه نمی شود و هر کس که مرتکب کوچکترین گناهی شود نتوانسته است او را ببیند یا بشناسد (جان)

اگر ما ادعا کنیم که ما اصلا مرتکب گناه نمی شویم، خود را گول زده ایم و بنابراین به خود اطمینان نداریم( جان)

مسیح گفت: من فقط برای بنی اسرائیل فرستاده شده ام.(متی)

به طور عمیق در مورد تثلیث فکر کردم

و موارد این چنین تناقضاتی زیاد است (با خود گفتم.) آیا من دچار سر در گمی شده ام. متقاعد شدم که خداوند از من متنفر است زیرا راه حقیقت و درستی را به من نشان نمی دهد. در همین وقت ها بود که یکی از آشنایانم جزوه ای در مورد اسلام برای من فرستاد. او هم مثل من آمریکایی بود. خیلی برای گمراه شدن او احساس تاسف می کردم. کاملاً مطمئن بودم که همسر عربش او را شستشوی مغزی داده است. جزوه را باز کردم زیرا مطمئن بودم که چیز مسخره ای است و بهتر است برای سرگرمی و مسخره کردن دین اسلام آن را بخوانیم عنوان جزوه چنین بود: خیلی با دقت در مورد تثلیث فکر کن. هرگز مسلمانان واقعی را ندیده بودم به جز عربهای که اهل الکل بودند یا مسلمانانی که به درستی از اسلام هم پیروی نمی کردند و این مردم، افرادی بودند که به راحتی می توان آنها را مسخره کرد. همیشه به آنها می‌گفتم: به خودتان نگاه کنید شما آنقدر به دین خود اعتقاد ندارید که بتوانید به دستورات آن عمل کنید.

خداوند حقیقت را به مسلمانان بخشیده است!

شخصی که این جزوه را نوشته بود انگار با عربهای دیگر فرق می کرد. بر خلاف انتظارم هدف به آسانی قابل دسترس نبود- تا وسط جزوه را بیشتر نخواندم زیرا متوجه شدم او حقیقت را می‌داند. نمی‌توانستم این را باور کنم! خداوند حقیقت را به مسلمانان بخشیده است! آنها عرب هستند! اما من عرب نیستم! چه واقعه بدی بود! من نمی توانم مسلمان باشم! هر کس که من او را می شناختم از مسلمانان متنفر بود! اگر مسلمان شوم باید مثل زنان مسلمان لباس بپوشم و دیگر وسایل آرایشی مصرف نکنم. پروردگارا با من چه خواهی کرد. پس فکر کردم که با خداوند یک بازی انجام دهم. خوب! نباید حقیقت نزد آنها ( مسلمانان ) باشد و من مطمئن نبودم که حقیقت با آنهاست بنابراین همه آن وقایع را به فراموشی سپردم.

درخواست از پروردگار برای ازدواجی موفق

احساس تنهایی می کردم. از پروردگار خواستم که شوهری مناسب برای من پیدا کند. از خداوند خواستم که فرد مورد نظر مذهبی باشد ( وقتی که از خداوند این درخواست را می‌کردم فردی مسیحی در ذهن داشتم و از خدا خواستم که او همسر آینده من باشد). به پروردگار قول دادم که دیگر اولین مردی که به سراغم بیاید با او ازدواج کنم و آن را به عنوان یک موهبت ( از جانب خداوند) در نظر گرفتم و پروردگار هم معمولا درخواستهای مرا رد نمی کرد. اولین مردی که برای خواستگاری آمد یک فلسطینی بود. اما در او دو ویژگی بود که من دوست نداشتم. اول اینکه او عرب بود. دوم اینکه او مسلمان بود. اما با افراد قبلی که دیده بودم خیلی تفاوت داشت. او اهل مشروب نبود. اما به هر حال ، از خداوند گله‌مند شدم زیرا که خداوند مردی عرب و مسلمان فرستاده بود و احساس کردم که خداوند از من متنفر است ( زیرا که من هم از عرب و هم از مسلمان بدم می آمد).

از دست خداوندعصبانی بودم

از دست خداوند بسیار عصبانی بودم و تصمیم گرفتم که با این مسلمان ازدواج کنم زیرا احساس کردم خداوند به من کمک نمی کند. چیزهایی در مورد زندگی این مرد درک کردم ( البته باید بگویم در ابتدا عاشق او شدم). عجیب ترین چیز این بود که به نظر می رسید این مرد هر چیزی را که من لازم داشتم ، می دانست. این اولین باری بود که من احساس می کردم فردی دیگر من را دوست دارد. ما با هم ازدواج کردیم. ازدواج ما ازدواج وحشتناکی بود. از او خواستم که هیچ وقت در مورد دینش با من صحبت نکند و او هم تقاضای من را براورده کرد. در ابتدا او را دچار مشکلات زیادی کردم بعد یک شب قرآنی برای من آورد. آن را به دست من داد و توضیح داد که این کتاب مقدسی است و گفت که اگر من بخواهم می توانم آنرا بخوانم. عکس العمل من در مقابل این کار این بود که از او پرسیدم چرا آن را بخوانم؟ آن را آنجا بگذار من نمی‌خواهم آنرا بخوانم و منتظر شدم تا بخوابد. دعا کردم و از خداوند خواستم اگر این کتاب ( قرآن) درست باشد آن را می پذیرم و اگر درست نباشد آن را به من نشان بده.

پروردگارا به من نشان بده که آیا این کتاب صحیح است یا نه ؟

کتاب قرآن را باز کردم و بطور اتفاقی  سوره علق آمد

اقرا باسم ربک الذی خلق – خلق الانسان من علق- اقرا و ربک الاکرم- الذی علم بالقلم- علم الانسان ما لم یعلم.

بخوان به نام پروردگارت که آفرید. انسان را از نطفه ای بسته آفرید و آنکه علم آموخت به دستیاری قلم آموخت آدمی را آنچه نمی دانست ( سوره علق آیه ۱ تا ۵ ).

احساس عجیبی به من دست داد و دوباره به طور شانسی به این آیه رسیدم. «افرادی از اهل کتاب هستند که وقتی حقیقت را ببینند، آنرا درک خواهند کرد».

ترسی بزرگ مرا فرا گرفته بود

ناگهان به این حقیقت رسیدم که برای اولین بار چیزی مقدس را لمس می کنم. ترسی بزرگ مرا فرا گرفته بود. می دانستم که کلمات خداوند را در دست دارم و برای اولین بار به این موضوع پی بردم که خداوند از من متنفر نیست زیرا که او این « معجزه» را به من نشان داده است. احساس شادی کردم. سعادت و خوشبختی را یافتم و سرانجام به حقیقت دست پیدا کردم. از اینکه خیلی نسبت به خداوند مهربان مغرور بودم احساس شرم می کردم.می‌دانستم که خداوند مرا بخشیده است زیرا بدون اینکه به دنبالش باشم حقیقت را یافتم. خداوند با رحم و بخشش بی انتهایش، هدایت را برای فردی نادان و نابینا و بیچاره فرستاده بود. برای مدتی به صورتی آرام و بدون هیچ حرکتی نشستم و از گنجی که یافته بودم احساس شادی می کردم.

معجزه ای از طرف خداوند

به همسرم گفتم کتابی که من دادی معجزه ای است از طرف خداوند. چرا شما بر سر نوک قله ها نمی روید و داد بزنید که این کتاب سعادت است؟ همسرم لبخندی زد و گفت: « هر آیه ای از این کتاب معجزه است اما متاسفانه کمتر کسی این موضوع را درک می کند».

اکنون ما پنج بچه داریم و پانزده سال است که ازدواج کرده ایم. اسلام روش زندگی من است. وقتی افرادی از من ایراد می گیرند و می گویند: این چه چیزی است که من بر سر کرده ام! من فقط لبخندی می زنم و صبر می کنم ( البته زمانی من نیز از دسته آن افراد مغروری بودم ) من می دانم که آنها از کجا می آیند اما نمی خواهند بر گردند. ممکن است شما ( خطاب به افراد مذکور ) باور نداشته باشید اما « هیچ خدایی به جز الله وجود ندارد و محمد (ص) فرستاده اوست.

نویسنده : بانو مظفر حلیم / مترجم: عبدالعزیز ویسی

اشتراک گذاری :


آخرین اخبار