به گزارش رهیافتگان (پایگاه جامع مبلغین و تازه مسلمانان )، سال ۹۱ که از خانم ورونیکا را برای حضور در نمایشگاه قران تهران – بخش رهیافتگان دعوت کردیم همسر ایشان برای آشنایی ما با وی مصاحبهای را برایمان ارسال کردند. آن روزها هنوز کمتر کسی ورونیکا را میشناخت، مصاحبه فوق با گفتگوی خود ما با همسر ایشان ترکیب شد و آنچه را میبینید شکل داد. از خداوند سلامتی و موفقیت را برای این خانواده حزب اللهی آرزومندیم. ورونیکا اهل آلمان است او بعد از تشرف اسلام نامش را مریم برگزید. وی در آلمان شرقی و زمان اوج نظام کمونیست دوران جوانی خود را سپری کرد اما خواست خدا این بود تا راه حقیقت را در لابهلای زندگی مطلقا سیا و سفید کمونیستها پیدا کند و با اسلام آشنا شود با هم ماجرای تشرف او به اسلام را در قالب یک گفتگو میخوانیم:
رهیافتگان: شما در یک نظام کمونیستی تربیت پیدا کردید در حالیکه مسیحی بودید این مسئله بی دینی جامعه در انجام فرائض دینی برای شما مشکلساز نبود؟
نه؛ برای اینکه ما در ظاهر و در شناسنامه مسیحی پروتستان بودیم اما در عمل پدر و مادرم ما را با مبانی دین مسیح آشنا نکرده بودند و بهعنوان یک مسیحی هیچ چیزی از خدا نمیدانستیم. تنها اسم خدا را شنیده بودم به ما گفته بودند که شما یک جسمی دارید که وقتی مردید زیر خاک میرود و تمام میشود ما را با این طرز تفکر تربیت کرده بودند. حتی در کتابهای مدرسه چیزی از خدا نوشته نشده بود تا ذهن ما با خدا آشنا شود و از کودکی کاملا با خدا غریبه بودیم و درهمین فضا هم بزرگ شدیم
رهیافتگان: خب مگر به عنوان یک مسیحی یکشنبهها برای عبادت خدا به کلیسا نمیرفتید ؟
ما گاهی در ایام کریسمس به کلیسا میرفتیم و چندان مقید نبودیم تا یاد و نام خدا را در دل بسپاریم و عبادت کنیم
رهیافتگان: با توجه به این فضا چطور شد که با خدا آشنا شدید و اسلام آوردید؟
ازهمان سنین پایین همیشه این سوال در ذهنم بود که وقتی ما میخوابیم چطور در خواب نفس میکشیم و دوباره بیدارمیشویم دستم را روی قلبم میگذاشتم و کنجکاو بودم که آیا وقت خواب باز قلبم میزند اگر کسی نباشد تا بیداری کند چطور از خواب بیدارمیشوم و نمیمیرم اینها برای من سوال بود. کم کم این استرس و فشار در طول زمان من جمع شد تا تا اینکه قلب درد گرفتم بعد از اتمام مدرسه علوم آزمایشگاهی خواندم و در آزمایشگاه مشغول به کار شدم ولی همچنان نسبت به موضوع خواب و تپش قلب در خواب استرس داشتم و درد قلبم هم بیشتر هم شده بود البته نمیگذاشتم کسی متوجه شود وقتی هم که نزد دکتر میرفتم میگفت قلب شما سالم است اینها فشار عصبی است و به من قرص آرام بخش داد تا استراحت کنم ولی همچنان قلبم درد میکرد تا اینکه در محل کار یک دکتر روانشناس آمده بود و پیش او رفتم او جلساتی با من میگذاشت اینها برای من سوال بود. این را هم بگویم در جامعه کمونیستی اصلا به روح اعتقادی نیست برای همین دکترروانشناس را هم قبول ندارند. دکتر در یکی از این جلسات گفت اینطور که خودت را محکم نگه داشتی و حرف نمیزنی نمیتوانم به تو کمک کنم. تا اینکه ما را فرستادند به اردویی اجباری در قبرستان یهودیها کسی حوصله نداشت با این جسم مریض برود. آنجا هر کسی برای خودش یک سمتی رفت. من هم تنها سر قبری رفتم و ایستادم. آنجا اتفاق عجیبی برایم افتاد که بعدها اسلام آوردنم برایم معنا پیدا کرد.هیچ امیدی نداشتم ایستاده بود به قبرها نگاه میکردم یک مرتبه کمرم دردد شدیدی گرفت و با خودم گفتم: «ازاین جسم خسته شدم من این جسم را نمیخوام.» الان که فکر میکنم برای خودم هم عجیب است که این حرف را زدم زیرا در کمونیست همه چیز به جسم ختم میشود و روح معنایی ندارد بعد از آن مثل اینکه از درونم صدایی آمد به من گفت این جسم دشمن شما نیست این جسم دوست شماست و اگر به درد جسمتان گوش بدهید، هدایت میشوید. گریهام گرفت مثل بچههای کوچک چون در آلمان بزرگسالان گریه نمیکنند ولی من یک احساس خاصی پیدا کرده بوده و دوست داشتم فقط گریه کنم و البته خوشحال بودم. کمرم هم درد هم نداشت حس خوبی بود.
رهیافتگان: چطور این حس را در درون خودتان تقویت کردید؟
من متوجه شدم که عوض شدم و تغییراتی در هم رخ داده اما نمیخواستم با پدر و مادرم و هیچکس دیگری این مسئله را درمیان بگذارم حتی وقتی پیش دکتر رفتم سکوت کردم. دوستی هم نداشتم تا درباره عقایدم با او راحت حرف بزنم. آنها فکر میکردند من مریضم و دربیمارستانی بستری بودم. نمیدانستم چه جوری ثابت کنم که مریض نیستم و از حال و روز خودم برای آنها بگویم کسی درک نمیکرد من چه میگویم. البته برای خودم هم خیلی درست قابل درک نبود فقط همین طورشبها اشک میریختم گریه میکردم و میگفتم با چه کسی میتوانم حرف بزنم و چهطوری میتوانم زندگی کنم تا اینکه همزمان با تغییر بینش من، فضای جامعه هم به یکباره عوض شد.
رهیافتگان: چه اتفاقی افتاده بود؟
برداشتن دیوار برلین و حائل دو المان غربی و شرقی که به معنای تمام شدن دوره کمونیستی بود و یک اتفاق بزرگ برای آلمان محسوب میشد کم کم تغییر و تنوع زیادی به زندگی همه مردم وارد شد کلیساها شروع به کار کردند و البته این تغییرات، فرهنگ و سبک زندگی غربی را هم به سرعت وارد آلمان کرد
رهیافتگان: با فعال شدن کلیساها و رواج مسیحیت آیا توانستید به آرامش درونی برسید و استرس خودتان را برطرف کنید یعنی برای عبادت به کلیسا بروید؟
خب مسلما به نسبت قبل شرایط بهتر شده بود. یک بار همراه کشیش دوهفته به جنوب آلمان غربی رفتم طبیعت زیبای خدا را علنا با چشم دیدم چیزی که تا به آن زمان تجربه نکرده بودم اما با این حال حلائی داشتم و گمشده دورنیام را پیدا نکردم همچنان با وجود تغییرات روحی و روانی احساس کمبود میکردم
رهیافتگان: زندگی جدا از خانواده داشتید؟
بله؛ به خاطر کار جدا بودم در کنار کار آزمایشگاه مثل کشاورزها در باغچهای کار میکردم. محصولاتم را میفروختم، به همکارام میدادم. با آنها کنسرو و مربا درست میکردم. خودم را با این کارها مشغول کرده بودم و زندگیام کمی هدف پیدا کرده بود. بعد از مدتی خانوادهای که در خانه شان زندگی میکردم، خواستند از آنجا بروم. من هم نمیتوانستم به خانه پدرم برگردم چون رابطهام با مادرم سرد بود نمیتوانست به من محبت کند همین که به او نزدیک میشدم قلبم شروع به درد گرفتن میکرد و به من فشار میآورد. درمانده شده بودم نمی دانستم چکارکنم فقط اشک میریختم تا اینکه از طرف کلیسا با خانوادهای آشنا شدم که در جنوب آلمان زندگی میکردند به من گفتند بیا پیش ما و زندگی تازهای را شروع کن.
رهیافتگان: از همان جا بود که با همسرتان آشنا شدید؟
بله؛ آقای فاضلی همسرم آنجا با صاحبخانه ما دوست بود وقتی من را دید دربارهام تحقیق کرد و به خواستگاری من آمد حس کردم که او چیزی دارد که با بقیه فرق میکند و من تا به حال ندیده بودم. گفت اگر با من ازدواج کنی باید مسلمان شوی منم قبول کردم و ازدواج کردیم.
رهیافتگان: مسلمان شدید؟
بله؛ ولی واقعیت این است که آن زمان اسلام آوردنم شناسنامهای بود من چیزی از اسلام نمیدانستم هیچ تصوری درباره اسلام و مسلمانها و زندگی آنها نداشتم. اصلا یک خانم با حجاب را تا آن روز ندیده بودم.
رهیافتگان: چی شدکه به ایران آمدید؟
همسرم خیلی تلاش میکرد تا من را به ایران بفرستد و در محیط ایران یک چیزهایی را بفهمم و فضا را ببینم. آن زمان پدرش فوت کرد و مادرش هم خیلی مریض بود دوتا بچه داشتیم همه از ما خواهش کردند تا به ایران بیاییم. همسرم من و بچهها را تنها فرستاد ایران؛ چون قرار بود مدت زیادی بمانم و خودش آنجا کار داشت نمیتوانست بیاید و من خیلی اضطراب داشتم ونگران بودم.
رهیافتگان: چرا از ایران میترسیدید؟
به خاطراینکه شناختی از ایران نداشتم تنها میدانستم در ایران حجاب برای زنان اجباری است به آنها گفتم حجاب چیست؟ برایم توضیح دادند که باید از نگاه مردان نامحرم پوشیده باشم برای همین من یک مانتو بلند گرفتم و یک روسری بلند که باید سرمیکردم علاوه براین وقتی میخواستم راهی ایران بشوم چون تا به حال سوار هم هواپیما هم نشده بودم و مهمتر از همه فارسی نمیدانستم و فقط بلد بودم بگویم تشنهام مثل بچهها و اینها ترس و اضطرابم را برای آمدن به ایران بیشتر کرده بود
رهیافتگان: بعد از آن ایران را چطور دیدید؟
ایران را دوست داشتم میدیدم همه حجاب دارند. تلویزیون از صبح تا شب هم روشن باشد آرامشم را از دست نمیدهم در حالیکه تلویزیون آلمان را یک ربع هم نمیتوانستم تحمل کنم و استرس میگرفتم. متوجه شدم این همان جایی است که دنبالش بودم. سفرم مصادف با ماه رمضان بود. دیدم خانواده آقای فاضلی روزه میگیرند. رفتم پیش مادر شوهرم گفتم میخواهم روزه بگیرم. گفت تو نمیتوانی روزه بگیری چون باید نمازهم بخوانی. گفتم نماز بلد نیستم. دیدم نماز به عربی است و برایم خیلی سخت بود. خواهر آقای فاضلی به حروف آلمانی کلمات عربی نماز را برایم نوشت و مادر آقای فاضلی جلو من ایستاد و بلند بلند شروع کرد به خواندن و من از روی نوشته شروع کردم به خواندن . یک هفته طول کشید تا یاد بگیرم. دیگرهم نماز میخواندم و هم روزه میگرفتم. بعد از آن که بیشتر با اسلام آشنا شدم شهادتین گفتم و مسلمان شدم چون قبلا تنها یک مسلمان شناسنامهای بودم
رهیافتگان: در آلمان داشتن حجاب برای شما مشکل نبود؟
اتفاقا در آلمان تحتتاثیر فرهنگ ایرانی اسلامی شرایط برایم قابل تحمل نبود لباسهای بلند وگشاد میپوشیدم ولی هنوز حجاب نداشتم در حالیکه نماز میخواندم و روزه هم میگرفتم بعد ازمدتی به یک روستا نقل مکان کردیم همسرم گفت اینجا آدم کمتر چشمش به گناه میافتد. با این حال همیشه حجاب نداشتم دوست داشتم باحجاب باشم اما از تبعاتش میترسیدم و نگران بودم تا اینکه با یک خانم شیعه افغانی آشنا شدم و به خوبی فلسفه حجاب را برایم توضیح داد
رهیافتگان: چگونه؟
من به احترام آنها خانهشان که میرفتم جلوشان حجاب میگذاشتم نمیدانستند که من حجاب ندارم. همهاش میترسیدم بفهمند که حجاب ندارم نمیخواستم دروغ بگویم برای همین یک روز تصمیم گرفتم به آنها بگویم که من همیشه حجاب ندارم؛ ولی دوست دارم داشته باشم و نمیدانم چکار کنم. حقیقت را گفتم و او اینقدر خوب با من برخورد کرد که من نیاز به خجالت کشیدن نداشتم. بعد رفت قرآن را آورد و باز کرد و آیاتی از روی اتفاق آمد که در آن درباره حجاب گفته شده بود او تفسیرش را خواند و همسرم برای من ترجمه کرد. رسید به اینجا که حجاب برای زن مثل جهاد است و او جهاد را برای من توضیح داد و من همینطور اشک میریختم. میگفتم اگر الان با حجاب بروم بیرون و کسی بیاید با نیش و کنایه بپرسد چرا حجاب داری؟ نمیتوانم برایش توضیح دهم که چرا. احساس میکردم این حجاب برای من مسئولیتی است که در قبالش باید پاسخگو باشم و بتوانم جواب بدهم و باید معرفت به آن داشته باشم؛ اما من درباره اسلام اطلاعات کافی نداشتم و آن را با قلبم درک کرده بودم. میگفتم خیلی زشت است نتوانم از آن دفاع کنم آن هم در آلمان که همه عقلگرا هستند. آن خانم به من گفت اگر این را برای خدا انجام بدهی خدا خودش کمکت میکند و واقعا هم خدا تا به امروز من را کمک کرده است.
رهیافتگان: از چه زمانی حجابتان را کاملا رعایت کردید؟
با توکل به خدا روز تولد خودم را انتخاب کردم تا دیگر حجاب داشته باشم. گفتم مگر نه اینکه پیامبر در ۴۰ سالگی به پیامبری رسید من هم ۳۹ سالم تمام شده بود و میخواستم وارد ۴۰ سال شوم. آن روز را انتخاب کردم برای حجاب سرکردنم. غسل کردم و دوباره شهادتین گفتم و با ترس گفتم خدایا ببخش من چه جورتا حالا فکر میکردم که مسلمانم . از حالا مسلمانی من را قبول کن. آن خانم به من گفت اگر به خدا تکیه کنی همه چیز درست میشود. واقعا هم همینطور شد با یک استاد دانشگاه آلمانی که مسلمان بود آشنا شدم و او یک سری کتاب و قرآن با ترجمه و تفسیر آلمانی برایم فرستاد. با یک خانم آفریقایی هم آشنا شدم که لباس گشاد و بلند میفروخت و از داشتن حجاب لذت بردم.
رهیافتگان: چطور به عقاید تشیع گرایش پیدا کردید؟
به ایران که آمدم یکبار خواهر آقای فاضلی در ایام محرم مرا مجلس امام حسین برد. نمیفهمیدم چرا خانمها دورهم مینشینند و گریه میکنند. هیچ احساسی نداشتم. بعدها متوجه شدم که مسلمان شدن یک مرحله است؛ ولی شیعه شدن تربیت دیگری میخواهد. خیلیها در آلمان مسلمان میشوند؛ ولی اکثرا سنی میشوند که این هم بهخاطر غربت و مظلومیت شیعه است که اجازه تبلیغ ندارند؛ ولی اهل سنت دارند. واقعا شیعه مثل حضرت علی مظلوم است. باید در خانه بنشیند و اگر کسی آمد و پرسید و سوال کرد تبلیغ کند و حرف بزند در غیر این صورت نه اجازه دارد نه فایده دارد. همه شیعه نمیشوند و به نظرم برای شیعه شدن باید اول آماده شوی. فطرت من هرجا درباره اهل سنت حرف میزدند قبول نمیکرد، بدون اینکه درباره عقایدشان چیزی بدانم.
رهیافتگان: بعد از تشرف به اسلام برخورد خانواده و اطرافیان با شما چگونه بود؟
آنها در جامعه کمونیستی بزرگ شده بودند جامعهای که همه افراد تند هستند و محبت وعاطفه معنایی ندارد من بعد از مسلمان شدن به آنها محبت داشتم چون عوض شده بودم و به خیال آنها عجیب بود برای همین مدام نیش و کنایه به من میزدند و با زبان آزارم می دادند.
رهیافتگان: شرایط مسلمانان در آلمان چگونه است؟
بعداز ۱۱سپتامبرفضای آلمان برای مسلمانها شرایط بد و غیرقابل تحمل شده بود و به دلیل تبلیغات منفی رسانهها، فشار روی ما زیاد بود. هر کس از راه میرسید به ما ناسزا میگفت و فشارهای زندگیشان را سر ما خالی میکردند. مثلا دخترم هم حجاب داشت و با حجاب مدرسه میرفت. دخترم و پسرم با هم یک مدرسه میرفتند. متوجه شدم که پسرم در مدرسه به خاطر اینکه خواهر و مادرش حجاب دارند اذیت می شود و تحت فشار است.
رهیافتگان: چی شد از تهران به قم رفتید و ساکن شدید؟
دوسال و نیم در تهران بودیم که صاحبخانه وسط سال تحصیلی گفت باید خانه را خالی کنید همسرم گفت دیگر اینجا چیزی ندارد که به خاطرش بخواهیم بمانیم استخاره کرد و جوابش عالی بود و ما هم راهی قم شدیم
رهیافتگان: از اوضاع بدحجابی که در تهران وجود دارد اذیت میشدید؟
ما از آلمان به ایران آمدیم زیرا شرایط خوبی نداشت. درایران انتظار خیلی چیزها را از مسلمانان نداشتیم نمیدانستیم به بچههایمان چه چیزی بگوییم و این ما را اذیت میکرد همسرم با دیدن اوضاع بعد از ۲۴سال دوری از کشور شوکه شده بود و شرایط برایش خوب نبود. تازه مسلمانهایی که جوان هستند و به ایران میآیند ناراحت می شوند از دیدن فضای ایران و میگویند چرا این طوری است
رهیافتگان: نظر شما درباره حجاب وپوشش اسلامی زن مسلمان چیست؟
باید نسبت به اسلام و دستورات آن درک و معرفت داشته باشیم مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی میگفتند نزدیکترین حالت بنده به خداوند آنجایی بوده که حضرت زهرا سلاماللهعلیها جلو یک نابینا حجاب گذاشتند. این را برای خدا انجام داده و خودش. اگر من حجاب دارم برای خداست و خودم پس این محدودیت برای من نیست و میتوانم روحم را پرواز بدهم و خودم را پروش بدهم و میتوانم این طوری بهخدا نزدیک تر شوم؛ ولی وقتی این معنویت را نداریم مدام بهانه میگیریم که هوا گرم است و داشتن حجاب و پوشش برایمان تحملش سخت. در حالیکه وقتی شیرینی و لذت معنویت آن را درک کنیم دیگر دنبال این نیستیم که بگردیم و بهانه پیدا کنیم و دیگر حجاب و روزه گرفتن در گرما سخت نیست بلکه شیرین و لذتبخش هم هست.
رهیافتگان: حرف پایانی
نشستن سر سفره اهل بیت همین طوری نیست، دعوت میخواهد. و خود انسان نیز باید بخواهد و دنبال کسب معرفت باشد. خدا این قدرت را به ما نداده که تنهایی و خودمان بتوانیم راهمان را پیدا کنیم . خودش گفته برای شما قرآن گذاشتم و اهل بیت. همیشه به جوانها سفارش میکنم که خیلی حیف است این نعمتی که خداوند به شیعه داده و به کسی دیگری نداده از دست برود. در غرب نمیتوانند این نعمت را پیدا کنند آنجا تمام نعمتها مادی است؛ اما خدا لطف کرده و آنها را اینجا و سر سفره اهل بیت گذاشته حیف است که در ایران تنها کشور شیعی جهان باشند و قدر این نعمت را ندانند.
خیلی عالی بود…خوش به حالش