تاریخ انتشار :

کتاب « کرامات الصالحین »

یونس ارمنی چگونه مسلمان شد؟

درعالم رؤیا دیدم در منزلی هستم و شخصی درب آن منزل را می زند. پشت در رفتم و در را باز کردم. دیدم شخصی سوار اسب است و می گوید: من ابوالفضل العباس هستم، آمده ام حقّی که به ما پیدا کردی به تو بدهم. گفتم چه حقی؟

به گزارش رهیافتگان (پایگاه جامع مبلغین و تازه مسلمانان) در کتاب « کرامات الصالحین » به نقل از حاج عباس یکی از دوستان شیخ محمد تقی بافقی آمده است:

« نیمه شبی در اتاق خودم که کنار در حیاط منزل آقای حاج شیخ محمد تقی بافقی بود، خوابیده بودم. ناگهان صدای پایی در داخل حیاط مرا از خواب بیدارکرد. من فوراً از جا برخاستم. دیدم جوانی وارد منزل شده و در وسط حیاط ایستاده است. نزد او رفتم و گفتم شما که هستید و چه می خواهید؟ مثل آن که نمی توانست فوراً جواب مرا بدهد حالا یا زبانش از ترس گرفته بود و یا متوجّه نشد که من به فارسی به او چه می گویم. زیرا بعداً معلوم شد او اهل بغداد و عرب است ولی مرحوم آقای بافقی قبل از آن که او چیزی بگوید از داخل اتاق صدا زد که حاج عباس، او یونس ارمنی است و با من کار دارد، او را راهنمایی کن که نزد من بیاید.

 

من او را راهنمائی کردم. او به اتاق آقای بافقی رفت. مرحوم آقای بافقی وقتی چشمش به او افتاد بدون هیچ سؤالی به او فرمود: احسنت. می خواهی مسلمان شوی؟ او هم بدون هیچ گفتگویی به ایشان گفت: بلی برای تشرف به اسلام آمده ام. مرحوم آقای بافقی بدون معطلی بلافاصله آداب و شرایط تشرف به اسلام را به ایشان عرضه نمود و او هم مشرّف به دین مقدّس اسلام شد. من که همۀ جریانات برایم غیر عادّی بود از یونس تازه مسلمان سؤال کردم که جریان تو چه بوده و چرا بدون مقدّمه به دین مقدس اسلام مشرف گردیدی و چرا این موقع شب را برای این عمل انتخاب نمودی !؟

او گفت: من اهل بغدادم و ماشین باری دارم و غالباً از شهری به شهری بار می برم. یک روز از بغداد به سوی کربلا می رفتم، دیدم درکنار جادّه پیرمردی افتاده و از تشنگی نزدیک به هلاکت است. فوراً ماشین را نگه داشتم و مقداری آب که در قمقمه داشتم به او دادم. سپس او را سوار ماشین کردم و به طرف کربلا بردم. او نمی دانست که من مسیحی و ارمنی هستم. وقتی پیاده شد، گفت: برو جوان، حضرت ابوالفضل العبّاس ( علیه السلام ) اجر تو را بدهد. من از او خداحافظی کردم و جدا شدم. پس از چند روز باری به من دادند که به تهران بیاورم، امشب سر شب به تهران رسیدم و چون خسته بودم خوابیدم.

 

درعالم رؤیا دیدم در منزلی هستم و شخصی درب آن منزل را می زند. پشت در رفتم و در را باز کردم. دیدم شخصی سوار اسب است و می گوید: من ابوالفضل العباس هستم، آمده ام حقّی که به ما پیدا کردی به تو بدهم. گفتم چه حقی؟فرمودند: حق زحمتی که برای آن پیرمرد کشیدی. سپس فرمودند: وقتی از خواب بیدار شدی به شهر ری می روی. شخصی تو را بدون آن که تو سؤال کنی به منزل آقای شیخ محمد تقی بافقی می برد.

 

وقتی نزد ایشان رفتی به دین مقدّس اسلام مشرف می گردی. من گفتم: چشم قربان و آن حضرت از من خداحافظی کردند و رفتند. من از خواب بیدار شدم و شبانه به طرف حرم حضرت عبدالعظیم ( علیه السلام ) حرکت کردم. در بین راه آقایی را دیدم که با من تشریف می آورند و بدون آن که چیزی از ایشان سؤال کنم، مرا راهنمایی کردند و به اینجا آوردند و من مسلمان شدم. »

اشتراک گذاری :


آخرین اخبار