۰۵ بهمن ۱۳۹۳
خاطره ای از زندگی یک مبلغ مشهور
یکى از همسایه ها که وضعیّت ما را مى دانست روزى یک گونى بچه گربه را که تازه در خانه آنان متولد شده بودند، به منزل ما آورد و در حالى که آنها را وسط حیاط پرت مى کرد به پدرم گفت: حال که اجاقت کور است و بچه ندارى این بچه گربه ها را بزرگ کن!