به گزارش رهیافتگان (پایگاه جامع مبلغین و تازه مسلمانان) مادرم وقتی فهمید که دخترش قصد دارد مسلمان شود، بسیار به هم ریخت و اغلب جمله تحقیرآمیزی را در موردم به کار میبرد که مفهومش این بود که تو داری دیوانه میشوی و دائم از من میپرسید که آیا تو آدم نرمالی هستی. یادم میاد طوری رفتار میکردم که انگار هنوز پایبند به مسیحیت هستم و تلاش میکردم این حقیقت را پنهان کنم که در حال تحقیق در مورد ادیان هستم مادرم هم دائماً از من میپرسید این چه کتابیه که می خوانی؟ او کاملاً امیدوار بود که من یک مسیحی بشم و همیشه با گفتن این جمله که “من غسل تعمید شدم” تهدید میکرد که نمیتونم یک مسلمان بشوم. گاهی شک میکردم و واقعاً این انتخاب برایم سخت بود. تقریباً هر روزی که به خانه میآمدم با یک برخورد روبرو میشدم. هرچه بیشتر در مورد اسلام یاد میگرفتم، سعی میکردم یک فرد درستکارتر باشم و لباسهایی میپوشیدم که هم متواضع به نظر بیایم و هم حجاب داشته باشم. من تونیک میخریدم و مادرم به من تهمت میزد و مرا پاکستانی کثیف صدا میزد. این روزها برای برادرم هم سخت بود. او از من هیچ حمایتی نکرد و وارد بازیای شد تا مانع از این شود که من مسلمان شوم.
مأموریت مادر و برادرم این بود که به دیوانگی من (از نظر خودشان) خاتمه دهند. آنها کتابها، وسایل اسلامی و حجاب مرا پاره میکردند، میشکاندند یا دور میانداختند. هر روز با من جدل میکردند. ماشینم را میگرفتند و از دوستانم برای شوریدن علیه من استفاده میکردند و به سراغ تمام وسایل شخصی حتی دفتر خاطرات من (که هیچکس دوست ندارد خانوادهاش آن را ببینند) میرفتند. من واقعاً احساس میکردم که هیچ احترامی ندارم. تمام کرامتم را از دست داده بودم. هر روز دوستان خانوادگی و اعضای خانواده به سراغ من میآمدند و می گفتند که تو آبروی مادرت را بردی و اگر پدرت زنده بود و این را میدانست حتماً از دست تو میمرد. تا اینکه یکی از دوستانم به من تقیه را یاد داد و گفت تو لازم نیست که در این شرایط دینت را اظهار کنی. به من گفت تو ایمانت را درونت پنهان کن و دیگر با خانوادهات حرفی از آن نزن.
دیانا سیوریکا
تجربه سخت دیگر وقتی بود که مادرم از دوستش به عنوان میانجی بین من و خودش استفاده کرد. دوستش میگفت قصد کمک کردن به من را دارد و میگفت به من اعتماد کن و به راحتی افکار و عقاید و هرچه دوست داری را با من در میان بگذار. بعداً فهمیدم که هرچه به او گفته بودم او آن را به مادر و برادرم منتقل میکرد. من بعد از این انتخاب که مسلمان شوم دیگر دوست چندانی نداشتم. من یک دوست مسلمان در اردن داشتم که ارتباطمان از طریق اینترنت بود و یک دوست دیگر که کنارم بود. واقعیت این بود که من واقعاً تنها بودم.
نکته قابل توجه این بود که هیچ کس از من دفاع نمیکرد. خانواده پدرم به ظاهر مسلمان بودند، اما حتی یک کلمه هم حرف نمی زدند و دخالت نمیکردند. واقعاً دوست داشتم نظر پدرم را در این مورد بدانم. او در سال ۲۰۰۳ در گذشت و من ژانویه ۲۰۰۶ مسلمان شدم. شاید اگر او بود سکوت میکرد و یا شاید آرام به من میگفت حجاب نداشته باش اما ایمانت را در دل خود مخفی نگهدار و یا شاید …
به هرحال کمکم شروع به رعایت حجابم کردم. من حجابم را دوست داشتم. میدانستم که حقیقت را یافتهام و اجازه نمیدادم که احدی در این انتخابم دخالت کند. اما مادرم اصرار داشت به من بگوید چقدر از حجابم متنفر است و نمیتواند آن را تحمل کند. او دائم به من میگفت شبیه خانم مسلمانی باشم که او میشناخت که حجاب خود را رعایت نمیکرد. واقعاً برایم سخت بود که برایش توضیح دهم این یک انتخاب شخصی است و همه مسلمانها مثل هم نیستند. تابستان ۲۰۰۷ بود که تصمیم گرفتم دوباره به اروپا بروم. این بار نه به بوسنی بلکه تصمیم گرفتم به لندن بروم. من دو ماه در لندن ماندم و بهترین اوقات زندگیام را در آنجا سپری کردم. در آنجا مجبور نبودم حجابم را کنار بگذارم و این اولین باری بود که هم حجاب داشتم و هم کسی به خاطر حجابم سرم فریاد نمیکشید. بعد از لندن، چند روزی به بوسنی رفتم. واقعاً در آنجا احساس خطر کردم. خانواده مادرم هر روز با من برخورد داشتند. اهل خانه به خاطر حجاب من مدام در حال گریه و زاری بودند. من در آن زمان نمیدانستم که میتوانم در مقابل داییهایم حجاب نداشته باشم اما کلی دعوا و جنگ به پا شد. آنها میگفتند که تو به ۵۰۰ سال پیش برگشتی و مانند زنهای قرن دهم هستی که در غار زندگی میکردند. من فقط از دعوا کردن اجتناب میکردم و فقط گوش میکردم. گاهی هم دفاع میکردم و یا شانهای بالا میانداختم.
من در کودکی در آلمان زندگی میکردم و یکی از داییهایم در آلمان در حال تدارک جشن عروسیاش بود. من دوست نداشتم که در جشن عروسی به قول خانوادهام شبیه بادیه نشینها شوم. پس یک لباس با حجاب ایتالیایی و کفشهای فانتزی خریدم. روز جشن قرار بود خالهام دنبال ما بیاید و ما را از بوسنی به صربستان ببرد. (حدود ۵ ساعت راه) تا اینکه خاله مادرم به من زنگ زد و گفت: تو نمیتوانی به جشن عروسی بیایی، آنجا جایی برای حضور افرادی شبیه تو نیست، نمیدانید آن موقع چه حالی داشتم. قلبم شکست و بسیار هم عصبانی شدم. تمام افراد فامیل بر من فشار میآوردند ولی من هر روز قویتر میشدم. بی خوابیهای شبانه من شروع شد. من سعی کردم که دین اسلام را به آنها معرفی کنم. اما آنها دائم مرا مسخره میکردند. مادرم هنوز امیدوار بود که این یک مرحله گذراست و تمام میشود و من به حال عادی بر میگردم. قضیه وقتی سخت شد که مادرم دیسک کمرش آسیب دید و مجبور شد مدتی در خانه بماند. او علت بیماریاش را این میدانست که من استرس زیادی به او وارد کردم و باعث بیماری و درد او شدم.
من مجبور بودم نمازهایم را در دل شب وقتی همه خواب بودند بخوانم. قرآنم را مخفی کنم. من نمیتوانستم در مورد اسلام حرفی بزنم و من هیچ کس را نداشتم که به حرفهایم گوش دهد یا از من مراقبت کند. یادم میآید احساس میکردم دیگر عضو خانوادهام نیستم و هیچ کس مرا دوست ندارد. آنها فراموش کرده بودند که من دختر و خواهرشان هستم. خوب میفهمیدم که آنها به من به چشم یک دیوانه مذهبی نگاه میکردند و دوست نداشتند که با من باشند.
تا اینکه بعد از سفر لندن مادرم گفت که “دلم برایت تنگ شده” این جمله مرهمی برای این همه درد و سرخوردگی من بود. فهمیدم که هنوز دختر و خواهرشان هستم و سعی کردم که خودم را به آنها ثابت کنم. عکسالعملها، فعالیتها و حتی طرز نگاهم را به آنها عوض کردم. هنوز آنها را دوست داشتم و دلم نمیخواست که اذیتشان کنم. هیچ وقت به آنها فشار نیاوردم که دین اسلام را بپذیرند. سفر لندن و مدت زمانی که از آنها دور بودم، کمک زیادی به من کرد. دیگر مرا مجبور به مقابله نمیکردند و وقتی مرا میدیدند فقط میخواستند بدانند که من در حال چه کاری هستم. الحمدالله بعد از گذشت سالها موج منفی در مورد من تبدیل به شوخی و خنده شد. همه آرام شدند و به من اجازه دادند که خودم باشم. گاهی اوقات من از دوستان خانوادگی میشنوم که آنها از حجاب من تعریف میکنند. هر چند هنوز هم از مادر و برادرم جدا زندگی میکنم اما این دوری به ما کمک میکند که دلتنگ هم شویم و بعد از مدتی کوتاه سعی میکنیم که نسبت به هم مهربانتر و سپاسگزارتر باشیم. به هر حال آنها هنوز نگران من، به عنوان جوانترین عضو خانواده هستند.
raddokht.blog.ir