تاریخ انتشار :

انگلیس

تا دوران بزرگ‌سالی هیچ‌چیز دربارۀ اسلام نمی‌دانستم

دکتر رِبِکا مَسترتون (Rebecca Masterton) استاد دانشگاه، چهرۀ شناخته‌شده در محافل علمی، مجری تلویزیون و نویسنده، از فرازوفرودهای زندگی خود تا پناه‌آوردن به دامان اسلام می‌گوید.

 به گزارش رهیافتگان (پایگاه جامع مبلغین و تازه مسلمانان )،من در جنوب انگلستان، نزدیک دریا در شهری کوچک به دنیا آمدم و تا دوران بزرگ‌سالی هیچ‌چیز دربارۀ اسلام نمی‌دانستم. حتی نمی‌دانستم اصلاً چیزی به اسم اسلام وجود دارد! بااین‌حال، در همان دوران کودکی هم حس کناره‌گیری از دنیا داشتم. حس می‌کردم که از جایی دیگر آمده‌ام و نمی‌توانم به محیط این دنیا عادت کنم. همیشه تعلق ذاتیِ شدیدی به عالم غیب داشتم. حس می‌کردم جایی که از آن آمده‌ام و دوباره به آن باز خواهم گشت، از دیده‌ها پنهان است.

? غافل از احوال دل

خانواده‌ام اسماً مسیحی بودند؛ ولی در واقع به مسیحیت اعتقادی نداشتند. مادرم عقیده نداشت که خدا در جایگاه «پدر» باشد. همیشه به من می‌گفت که خدا نوعی نیرو یا انرژی است. بااینکه در خانه‌مان یک جلد انجیل داشتیم، هیچ‌وقت آن را نمی‌خواندیم. پایبندی ما به مسیحیت کاملاً رنگ‌وبوی فرهنگی داشت. بچه که بودم، کلیسارفتنمان در روزهای یکشنبه، برای دیدن دوستان و آشنایان بود، نه با هدف تأمل دربارۀ رسالت حضرت عیسی(ع).

اعضای خانوادۀ من در واقع هیچ‌وقت دربارۀ خدا یا معرفت دینی یا ماهیت و معنای حضور ما در دنیا فکر نمی‌کنند. البته آدم‌های خوب و بااخلاقی هستند؛ اما در اصل برای این دنیا زندگی می‌کنند. انگار که قلمروی عالم غیب اصلاً برایشان وجود ندارد. دوران نوجوانی من به جست‌وجوی معرفت گذشت. دربارۀ ادیان گوناگون قدیم کتاب می‌خواندم: دین مصریان باستان و سِلتی‌های باستان. ولی هیچ‌یک از این‌ها راضی‌ام نمی‌کرد. در هفده‌سالگی، همراه دوستانم به سخنرانی‌های استادی هندی‌تبار گوش می‌کردیم. او دربارۀ خودشناسی و معنای سعادت حرف می‌زد و تأکید می‌کرد که حتماً توصیه‌هایش را سرلوحۀ اعمالمان قرار دهیم. از این استاد خوشم نیامد؛ چون در رفتار و گفتارش صداقت نمی‌دیدم. او از علمش برای کنترل پیروان خود استفاده می‌کرد. دیگر، سخنرانی‌های او را پی نگرفتم. به‌دنبال تعالیمی دربارۀ خودشناسی و خداشناسی، دوباره سراغ خرید کتاب رفتم؛ ولی بازهم نتوانستم چیزی پیدا کنم که متقاعدم کند. می‌خواستم راهی درست پیدا کنم؛ راهی که روح را پرورش دهد.

? باحجاب‌بازی!

در هجده‌سالگی برای تحصیل در رشتۀ زبان ژاپنی به لندن رفتم. یک سال بعد، دانشگاه ما را برای تکمیل آموخته‌هایمان به ژاپن فرستاد. در ژاپن، با جامعه‌ای روبه‌رو شدم که به‌شدت مادی‌گرا شده بود. بار دیگر احساس خلأ کردم. در راه برگشت از ژاپن، به مالزی رفتم. این اولین کشور مسلمانی بود که در عمرم می‌دیدم. با قطار به نواحی شمال شرقی این کشور سفر کردم. وقتی به شمال رسیدم، که مذهبی‌ترین منطقۀ مالزی هم هست، مثل زنان مسلمان این کشور لباس پوشیدم و به همه می‌گفتم که همین تازگی‌ها مسلمان شده‌ام؛ ولی در واقع این را می‌گفتم تا از آزار مسلمانان در امان بمانم. شب به مهمان‌پذیری رفتم. مدیر آنجا ازم پرسید: «داری دربارۀ اسلام تحقیق می‌کنی؟» گفتم: «نه.» چون آن‌موقع هیچ‌چیز دربارۀ اسلام نمی‌دانستم. مدیر مهمان‌پذیر هم وضو و نماز را به‌م یاد داد و من را برای نماز صبح به مسجد برد. در مالزی چند روز بیشتر نماندم؛ ولی احساس می‌کردم در خانۀ خودم هستم و چنان آرامشی دارم که مدت‌هاست طعمش را نچشیده‌ام.

وقتی به انگلستان برگشتم، رشتۀ دانشگاهی‌ام را ادامه دادم. در خانۀ خانمی مراکشی، یک اتاق اجاره کردم. او فقط دو سال از من بزرگ‌تر بود. پس از مدتی، مثل دو خواهر شدیم و همیشه باهم بودیم. او من را به خانواده‌اش معرفی کرد. حس می‌کردم چیزی دارد که گمشدۀ من است: پاکی و معصومیت. فرهنگ بریتانیا مردم را ترغیب می‌کند که به نام آزادی، خود را به فساد و نابودی بکشانند. البته من همان زمان هم از این روش «آزاد» زندگی‌کردن در کشورم خوشم نمی‌آمد: این سبک زندگی برایم پوچ و سطحی بود.

? رمضان در سرزمین اهرام

در سال ۱۹۹۶، دوستم برای یادگیری زبان عربی فصیح به مصر رفت و به‌دنبال او، من هم راهیِ این کشور شدم. شش ماه در مصر ماندم و همین اقامت، زندگی‌ام را تغییر داد. به‌محض ورود به مصر، چنان حس آشنایی به‌م دست داد که هرگز در انگلستان احساس نکرده بودم. درست قبل از سفر به مصر، شبی خواب دیدم که لباس سفید به تن دارم و دارم در بازار می‌گردم تا برای خودم روسری بخرم. در مصر، لباس‌های پوشیده به تن می‌کردم و خودم ترجیح می‌دادم که پوشیده باشم. از صدای اذان و حس برادری بین مردم خوشم می‌آمد. در بریتانیا هرکس فقط به فکر خودش است. مصری‌ها رفتار شریف و بزرگوارانه‌ای داشتند که این را هم ما در بریتانیا از دست داده‌ایم. ماه رمضان در مصر بودم و اولین بار بود که با این ماه آشنا می‌شدم. دیدم که هنگام افطار، خیابان‌ها خالی می‌شوند، ترامواها از حرکت می‌ایستند و دیگر در شهر، خودرو یا تاکسی به چشم نمی‌خورد. همه به خانه می‌روند و برای بازکردن روزه‌شان آماده می‌شوند. وقتی فکر می‌کردم که قرار است به‌زودی به انگلستان برگردم، اشک در چشمانم جمع می‌شد. بالاخره باید برمی‌گشتم؛ ولی دیگر آن آدم قبلی نبودم. دیگر نمی‌توانستم به آن زندگی قبلی برگردم.

? رؤیا

به جست‌وجوی مطالبی دربارۀ اسلام روی آوردم و مطالعۀ قرآن را آغاز کردم. به مساجد مختلفی در لندن سر زدم و سرانجام در سال ۱۹۹۹ شهادتین را گفتم. پس از مسلمان‌شدن، شبی پیامبر اکرم(ص) را در خواب دیدم. فضایی تاریک بود و ایشان لباسی سفید به تن داشت و در سمت راست من ایستاده بود. چهرۀ ایشان را نمی‌دیدم و فقط محاسنشان پیدا بود. جلوی ایشان سجاده‌ای جمع‌شده به‌رنگ سفید و قرمز قرار داشت. ایشان قدمی پیش گذاشت و سجاده پیش پایشان باز شد. دوستان مسلمانم به‌م گفتند تعبیر خوابم این است که باید کاملاً تسلیم فرمان خدا شوم. بعد از این خواب، باحجاب شدم.

اشتراک گذاری :


آخرین اخبار