تاریخ انتشار :

حسن لاته

داستان های توبه کنندگان

یک روز آمد تو سنگرم گفت : حاج آقا یک وصیت نامه دارم دوست دارم شما هم یک توجهى روى آن کنید اگر مى شود همین الا ن تشریف بیاورید توى سنگرم ، گفتم چشم برویم ، آمدم تو سنگرش ‍ گفت : حاج آقا این وصیت نامه من است ولى یک سرِّى بین من و خدا مى باشد

  به گزارش رهیافتگان (پایگاه جامع مبلغین و تازه مسلمانان)یادش بخیر آن روزهایى که در جبهه بودیم، همه اش بیاد خدا بودیم، قرآن مى خواندیم، نماز شب مى خواندیم مناجات مى کردیم یک حال عجیبى داشتیم ، به خدا نزدیک بودیم ، بدنبال گناه و معصیت نبودیم ، جمع خوبى داشتیم دور هم جمع مى شدیم زیارت عاشورا و دعاى کمیل و دعاى ندبه و دعاى توسل و… مى خواندیم واقعا یادش بخیر یک رفیقى داشتیم که خیلى آدم خوبى بود با خدا بود حال عجیبى داشت همه اش در حال ذکر بود توى خودش بود اسمش حسن لاته بود.
یک روز آمد تو سنگرم گفت : حاج آقا یک وصیت نامه دارم دوست دارم شما هم یک توجهى روى آن کنید اگر مى شود همین الا ن تشریف بیاورید توى سنگرم ، گفتم چشم برویم ، آمدم تو سنگرش ‍ گفت : حاج آقا این وصیت نامه من است ولى یک سرِّى بین من و خدا مى باشد و شما قول بده تا وقتى که زنده هستم به کسى بازگو نکنى ، قول دادم ، گفت حاج آقا من قبل از انقلاب آدم خیلى بدى بودم و از آن لاتهاى قَهار سرمحله ها و همه را مى زدم و گاهى اوقات شدت شقاوتم زیاد مى شد که بى باکانه داخل حمّام هاى عمومى زنان مى شدم و مشغول گناه و معصیت مى شدم ، خیلى کارهاى دیگر…
تا اینکه انقلاب شد و همه بساط گناه و عرق خوارى و مشروب خوارى و… جمع شد بعد هم جنگ شد یک روز داشتم از کنار مسجدى رد مى شدم دیدم جوانهاى که هنوز صورتشان گرد مونزده بود توى صف ایستاده اند، گفتم : آقا براى چه ایستاده اید آیا صف مرغ یاگوشت و روغن و… چیزهاى دیگر است گفت : نه این صف دیدار با خداست ، صف عاشقان الى اللّه است ، این حرف چنان در من اثر گذاشت که از خود بى خود شدم ، بخود گفتم : اى واى برتو اى حسن همه به دیدار خدا مى روند وتو هنوز از غافله عقبى همه عاشق مى شوند و تو هنوز خوابى تاکى مى خواهى در گندآب دنیا غرق باشى … خلاصه من هم عاشق شدم تا خدا را ببینم وحال آمدم و از کردهاى خود پشیمانم توبه کرده ام ، ناراحتم الا ن فهمیده ام هر کسى که مى خواهد میهمانى حق رود باید بالباسهاى نو و لطیف برود ولى من بابارى از گناه و معصیت هستم لباسهایم آلوده به کثافات دنیوى است ، حاج آقا روى بدنم را ببین .
یکوقت دیدم پیراهن خود را بالازد، دیدم روى بدنش عکس زنى را لخت باعورت خالکوبى کرده اند خیلى ناراحت شدم ، گفت حاج آقا کجایش را دیدى ، پیراهن پشت سرش را بالازد عکس مردى را لخت باعورت روى کمرش خال کوبى کرده اند من خیلى عصبانى شدم گفت حاج آقا کجایش را دیدى ، دیدم روى تمام دست و پایش ‍ عورتهاى مرد و زن را خال کوبى کرده اند من با عصبانیت او را ترک کردم یکوقت صدا زد حاج آقا راضى نیستم سِرّ مرا به کسى بازگوکنى ، من توجهى نکردم و به سنگر فرماندهى رفتم فرمانده را ندیدم آمدم سنگر خودم رُفقا دورم جمع شدند و هر کدام از درى سخن گفتند یادم رفت که به حسن لاته سر بزنم .
سه و چهار ساعت از این ماجرا گذشت دوستان یکى یکى متفرق شدند من هم از سنگر خارج شدم که سرى به حسن لاته بزنم یکى از دوستان صدازد حاج آقا، حاج آقا!
گفتم : بله ،
گفت : الا ن حسن لاته شهید شد.
گفت : یک ساعت پیش سوار ماشین شد که برود جلوى دپو که یک وقت خمپاره اى از طرف عراقیهاى صدّامى توى ماشین مى افتد و حسن لاته شهید مى شود، دیدم یک کیسه پلاستیک دستش بود نشان داد گفت این هم بدنش است من خیلى جا خوردم ، گفتم : حسن شهادت گوارایت باشد، خدا چه کسانى را مى برد کسى که توبه کند مثل کسى است که تازه از مادر به دنیا آمده باشد، این با آن همه گناه توبه کرد و شهید شد گریه کنان بطرف سنگرش آمدم وصیت نامه اش را برداشتم آوردم دیدم چه عالى نوشته که سه جمله توجه مرا بیشتر جلب کرد:
یکى : اینکه نوشته بود، مادر نارحت نشوى حسن لاته توبه کرد و آخر عاقبت بخیر شد.
دوم : این که در مناجاتش با خدا میگفت : خدایا بناست بمیریم و امّا اى خدا دوست دارم در راه تو شهید شوم و تو را ملاقات کنم مى دانم گناه زیاد کردم نافرمانى تو را بسیار نمودم اما بیا و دل این بنده گنه کار خودت را نشکن چون به امید دیدار تو آمدم مرا ناامید نکن اى کسى که غفّار گناهانى بخشنده ذنوبى .
سوّم اینکه : خدایا حال که بناهست بمیرم ، بدنم را روى سنگ غسالخانه بگذارند این عکسهاى مبتذل روى بدنم هست بیا و آبرویم را بخر تا مردم بدنم را لخت با این عکسها روى سنگ غسالخانه نبینند یک نگاهى به بدن سوخته و از هم متلاشیش کردم دیدم خدا آبروى حسن لاته را خریده و توبه او را قبول کرده و دعایش را مستجاب نموده و آخر عاقبتش را ختم به خیر نموده .
الهى توئى آگه از حال زارم
سمیع و بصیرى و پروردگارم
از این گردش چرخ و دور زمانه
بزنجیر غم روز و شب ها دچارم
توئى عالم و قادر وحى و سرمد
که غیراز تویار و تبارى ندارم
زنورتوسیناى دلشد منور
بود پاى آن طور دارالقرارم
شب از نوک مژگان در این دفتر دل
که نقش جمال تو را مینگارم
سلیمان توى من که مورضعیفم
بکف دانه بهر این ره ندارم
برانى مرا گر از باب لطفت
طبیبم بگو من کجا رهسپارم
ز بس بارعصیان بدوشم کشیدم
دیگر تاب این بارعصیان ندارم
نشسته برویم چه برف ندامت
از این رو پریشان و زار وفکارم

منبع: http://ahlolbait.com/

اشتراک گذاری :


آخرین اخبار