تاریخ انتشار :

تازه مسلمان سوئدی

عکاس تازه مسلمان سوئدی:هنگام عکاسی از طبیعت فهمیدم که همه چیز خداست

فوق العاده بود. من که نمی دانستم چطور نماز بخوانم فقط مثل دیگر نمازگزاران خم و راست می شدم و حتی کلمه ای از چیزهایی که می گفتند را نمی فهمیدم. بعد از اینکه خطبه های امام جمعه تمام شد، همه در جای خود ایستادند و دو رکعت نماز خواندند. این یکی از زیباترین تجاربی بود که من در زندگی پشت سر گذاشتم. خلوص ۲۰۰ نفر که همه وجود خود را برای عبادت خدای یگانه در یک مکان، کنارهم گذاشته بودند، برایم شگفت انگیز بود.

dd-150x150

 

 

به گزارش رهیافتگان (پایگاه جامع مبلغین و تازه مسلمانان )،یادم می آید وقتی دانش آموز کلاس هفتم بودم، راجع به زندگی آینده ام داستان کوتاهی نوشتم؛ در آن داستان یک مرد موفق در رشته برنامه نویسی کامپیوتر بودم (درحالی که هنوز به کامپیوتر دست نزده بودم!) و یک همسر مسلمان داشتم! کلمه مسلمان من را یاد افرادی می انداخت که لباس های بلند و روسری می پوشیدند، اما نمی دانم این تفکرات از کجا به ذهن من می رسید.

من از یک خانواده معمولی و غیر مذهبی در سوئد با روابط بسیار صمیمی و محکم هستم. ۲۵ سال از عمرم را بدون اعتقاد به خدا و وجود او و هر نوع معنویت دیگری گذراندم و همیشه یک انسان مادی گرا بودم.
در نوجوانی اکثر زمانم را در کتابخانه مدرسه می گذراندم و به شدت مطالعه می کردم، یک روز قرآن را در کتابخانه دیدم که به سوئدی ترجمه شده بود و چند صفحه ای از آن را خواندم. دقیقا به یاد نمی آورم چه قسمتی را خواندم اما به یاد می آورم که آنچه خواندم به نظرم منطقی می آمد و قابل فهم بود.
من اصلا اعتقادات مذهبی نداشتم و نمی توانستم خدا را در دنیای خودم بگنجانم، و اصلا احساس نیازی به وجود خدا نداشتم. به نظر من نیوتون توانسته بود نحوه شکل گیری زمین را به بهترین صورت توضیح دهد.
زمان گذشت و من از مدرسه فارغ التحصیل شدم و شروع به کار کردم. درآمد داشتم و برای خودم خانه خریدم و یک کامپیوتر خوب هم در آن گذاشتم. شروع به عکاسی کردم و سعی کردم آن را به صورت حرفه ای یاد بگیرم.
یک بار که در حال عکاسی از فاصله دور از منطقه بازار بودم ، دیدم یک آقای غیربومی و مهاجر با صورتی عصبانی به سمت من آمد و گفت که دیگر از مادر و خواهرش عکس برداری نکنم. رفتار او به نظرم خیلی عجیب آمد؛ این اولین برخورد من با یک مسلمان بود!
چند اتفاق دیگر هم در زندگی من رخ داد که نمی توانم توضیح دهم تا اینکه بالاخره به سازمان اطلاعات اسلامی سوئد زنگ زدم و از آنها خواستم مجله خبری خود را برای من بفرستند و ترجمه یوسف علیِ قرآن به همراه کتاب دیگری به نام اسلام: ایمان ما، را نیز از آنها خریداری کردم.

 

من تقریبا همه قرآن را خواندم و دیدم چقدر زیبا و منطقی است. اما خدا هنوز در قلب من جایی نداشت. یک سال بعد، به منطقه شگفت انگیزی به نام جزیره زیبا (Pretty Island) رفتم. آنقدر زیبا بود که هیچوقت از ذهن من پاک نخواهد شد، عکسهایی از منظره پاییزی گرفتم و احساس فوق العاده ای داشتم. احساس کردم قسمت کوچکی از یک وجود بزرگ هستم، مثل دکمه ای از یک لباس، لباسی که خدا با نام جهان ان را طراحی کرده بود.
آن زمان یکی از بهترین زمان های زندگی من بود! هیچوقت چنین احساسی را در زندگی نداشتم، کاملا آرام بودم و سرشار از انرژی، هرجا را نگاه می کردم خدا را می دیدم. متوجه نشدم این احساس شادمانی چقدر طول کشید، چیزهایی که تجربه کرده بودم در قلبم حک شده بود و هیچوقت بیرون نمی رفت؛ در نهایت مجبور شدم به خانه بازگردم. .
در آن زمان ویندوز ۹۵ مایکروسافت هم به بازار آمد و خدمات اینترنتی شبکه مایکروسافت (MSN) را در اختیار مردم قرار داد. من یک حساب کاربری در این سایت برای خود درست کردم تا از محتویات آن آگاه شوم. متوجه شدم که اسلام بی بی اس، یکی از جالب ترین بخش های این سایت است. آنجا با فردی به نام شهیدا آشنا شدم.
شهیدا یک خانم آمریکایی بود که مثل من به اسلام علاقه داشت و مسلمان شده بود. ما خیلی باهم صحبت می کردیم و او تبدیل به بهترین دوست اینترنتی من شد. من و شهیدا در مورد اسلام، خدا و ایمان به خدا صحبت می کردیم، هرچیزی که به من می گفت را درک می کردم. شهیدا در برابر فکرهای پیش پاافتاده و سوالهای من واقعا صبور بود و هیچوقت نگذاشت که ناامید شوم. او به من می گفت:” به قلبت گوش بده تا به حقیقت پی ببری”.

d1-150x150

من خیلی زودتر از آنچه فکر می کردم به ندای قلبم رسیدم. وقتی از محل کارم به خانه برمی گشتم، درحالی که همه مسافران داخل اتوبوس خواب بودند، غروب آفتاب را دیدم که چه زیبا بود و از ابرهایی که به رنگ نارنجی و صورتی در کنار هم قرار گرفته بودند لذت بردم. در همین زمان همه چیز برایم روشن شد.
متوجه شدم که هرچه داریم از خداست و او با توجه به کارهایی که ما انجام می دهیم راه حقیقت را به روی ما می گشاید. متوجه شدم که هرچه علوم مختلف مثل فیزیک و شیمی و ریاضی می گویند همه از سوی خداست. واقعا جالب بود: احساس کردم به آرامش رسیده ام و همه چیز برایم روشن شده است؛ خیلی وقت بود که منتظر چنین لحظه ای بودم.
یک روز صبح با ذهنی باز از خواب بلند شدم و از خدا برای نعمتهایی که به من داده بود تشکر کردم. انگار این احساسات از اولین لحظه زندگی با من همراه بوده اند.
بیشتر مطالعه کردم تا بالاخره جرات پیدا کردم به نزدیک ترین مسجد محل بروم و با تعدادی از مسلمانان ملاقات کنم. با پاهای لرزان به سوی مسجدی حرکت کردم که بارها از کنارش رد شده بودم اما هیچوقت برای دیدن آن اقدامی نکرده بودم.
مردم بسیار مهربانی آنجا بودند، بازهم منابعی را برای مطالعه به من هدیه دادند و برنامه گذاشتند تا به خانه هایشان بروم و با آنها صحبت کنم. هرچیزی که به من می گفتند و پاسخ هایی که به سوال های من می دادند برایم قابل فهم و دوست داشتنی بود. اسلام یکی از بزرگترین قسمت های زندگی من شده بود. شروع به نماز خواندن کردم و در نماز جمعه هم شرکت کردم.
فوق العاده بود. من که نمی دانستم چطور نماز بخوانم فقط مثل دیگر نمازگزاران خم و راست می شدم و حتی کلمه ای از چیزهایی که می گفتند را نمی فهمیدم. بعد از اینکه خطبه های امام جمعه تمام شد، همه در جای خود ایستادند و دو رکعت نماز خواندند. این یکی از زیباترین تجاربی بود که من در زندگی پشت سر گذاشتم. خلوص ۲۰۰ نفر که همه وجود خود را برای عبادت خدای یگانه در یک مکان، کنارهم گذاشته بودند، برایم شگفت انگیز بود.
به تدریج، ذهنم با قلبم همسان شد، و خودم را در قالب یک فرد مسلمان دیدم. اما آیا واقعا می توانستم مسلمان شوم؟ آیا می توانستم روزی پنج بار نماز بخوانم؟ دیگر گوشت خوک نخورم؟ دوستان و خانواده ام چه می شوند؟ یکی از دوستان مسلمانم تعریف می کرد که وقتی مسلمان شد خانواده اش او را طرد کردند. ایا واقعا می توانستم خودم را به عنوان یک مسلمان معرفی کنم؟
من کلمه اسلام را در اینترنت جستجو کردم و تقریبا هر وب سایتی که راجع به اسلام صحبت کرده بود را خواندم؛ داستان یک بانوی انگلیسی که به اسلام ایمان آورده بود و دقیقا احساسات من را داشت بسیار تاثیر گذار بود و با خود گفتم من هم باید مسلمان شوم و هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند جلوی من را بگیرد.
تعطیلات تابستانی شروع شد و من می خواستم مسلمان شوم. اولین روزهای تابستان بازهم سرد بود و اگر هوا آفتابی می شد دلم نمی خواست حتی لحظه ای از آن را از دست بدهم و می خواستم برای لذت بردن از هوا به ساحل بروم. پیش بینی آب و هوا اعلام کرد هوای محل زندگی من به زودی آفتابی و گرم می شود و با خود گفتم باید از این هوا استفاده کنم و چند روز دیگر به اسلام شهادت می دهم.
اما روز بعد دیدم که هوا خاکستری و سرد است و آسمان پر از ابر است و فهمیدم که خداوند فرصت را بر من تمام کرده که هرچه زودتر مسلمان شوم. غسل کردم، لباس های تمیز پوشیدم، سوار ماشین شدم و به مسجد رفتم.
در مسجد اعلام کردم که می خواهم مسلمان شوم. بعد از نماز ظهر، امام جماعت و تعدادی مسلمان دیگر، کمک کردند تا با یاری خدا به دین اسلام شهادت دهم.
خداروشکر، همه دوستان و خانواده ام از کار من راضی هستند؛ همه این واقعیت را پذیرفته اند. البته نمی توانند همه افکار و حقایقی که به آن رسیده ام را درک کنند، مثلا درک نمی کنند که چرا باید پنج بار در روز نماز خواند یا گوشت خوک نخورد و فکر می کنند اینها سنت هایی هستند که در طول زمان از بین می روند اما من به آنها ثابت خواهم کرد که اشتباه می کنند، به امید خدا.

مترجم : هدی سلیمی

منبع: نیکو

اشتراک گذاری :


آخرین اخبار